۱۳۹۱/۶/۸

سرباران شهید هلمند


سربازانِ شهید

تو ای سرباز ، شهید راۀ آزادی
چه خوشبختی !
که خون پر بهای خویشتن را
با شهامت ریختی !
وفا کردی به سوگندت
وفا کردی به آن عهدی که بستی
و مگر هرگز نگسُستی ...
همان لحظه که تیر خصم میهن
بر تنت خورده، چه حال داشتی ؟
چه احساسی و چه دردی ؟
که آن دم قطرۀ آخر،
ز خون خویش ریختاندی
و هم آن آخرین آهی عمیق و سرد
به یاد مادر و همسر و یا طفلت
کشیدی و چنان مردانه وار رفتی
به کام اژدهای مرگ ...
تو خوشبختی که نامت را نوشتی
با خط زرین و سرخِ آتشین
در لابلای صفحۀ تاریخ این میهن
که سر را میدهم ، اما نه این سنگر !!!
نه این میهن ...
مگر افسوس که بسیاری
قدر ات را نمی دانند ... !!!
و دیگر یادی هم از تو نخواهند کرد
و یا هم گور تو گمنام خواهد ماند
و خاک و سنگ رویش را ،
همان سیلاب گمنامی، خواهد شست
کسی از نام تو یادی نخواهد کرد
به مثل صد هزاران عسکر دیگر ؛
زیرا ! زیرا تو رهبر نیستی ...
زیرا برای حفظ جان و منصب و چوکی
نه کس را رو بروی خویش سپر کردی ...
ولی تو با کمال فخر، برای
حفظ جان و مال و اولادِ وطن مردانه وار،
سینه خود را سپر کردی ...
زیرا تو مرد بودی ...
تو ای سرباز
شهید راۀ آزادی ...

سلطان محمود غیاثی
چهار شنبه، 2012/08/29


۱۳۹۱/۶/۵

دست سرما خورده


دست سرما خورده ...

گفت چنین درد دیدۀ میهن به من از روی قهر
تا به کی از درد و اندوۀ وطن من اُف کنم؟

پرسم از تو ای برادراین چنین از مصلحت
آب خود را وقت خوردن تا به کی پُف پُف کنم؟

ای که مانع میشوی صلح و ترقی را بدان
دست سرما خوردۀ خود را جانت کُف کنم

چون تجاوز میکنی بر دختران این وطن
مولوی باشی، ملا باشی به رویت تُف کنم

گفت «غیاثی» ببینم روزی خائین گشته ایی
ورد نفرین را ز سر تا پا به سویت چُف کنم

سلطان محمود غیاثی
‏يکشنبه‏، 2012‏/08‏/26
دهلی جدید، هندوستان

۱۳۹۱/۶/۴

گرمی گرمی ره می ورداره !


یگان دفعه که مردم میگن گرمی، گرمی ره می ورداره مره خنده میگیره زیرا در سالهای که در پاکستان زندگی میکردیم، مریض شدم و طبق عادتِ ما افغانها، اول ده قصیش نشدم و کمی که از حال انداختیم، یگان درمان های خانگی ره همرای جوانی و بادیان و پیچ پلی و خلاص پلی و قرص کمر و جرُمباد و غرُمباد و ایطور چیز ها شروع کدم، مگم فایده نکد و مره پیش داکتر بردند ... خلاصه داکتر که معاینه کد از روی علایم گفت مُحرقه است و خونم را هم گرفتند و لابراتوارچی اش گفت یک دو ساعت بعد بیائین و نتیجه ره ببرین ...
مگم خدا میدانه که همو خون مره معاینه هم کدن یا نی ؟
دو ساعت بعد رفتند و نتیجه ره گرفتند و دیدند که در راپور لابراتوار هم مُحرقه نوشته است و داکتر دوا نوشته کد و دوا ره خریدن و آوردن و بعد از نان و پیش از نان شب دوا های مُحرقه را که دارای خاصیت گرم میباشن سرم خوراندند ...
فقط نیم ساعت بعد که دوا در جانم کار کد، حالم به هم خورد و گلاب پیش رویتان دوا هاره گشتاندم و دگه دوا نخوردم بخاطریکه در تمام بدنم دانه های سرخ رنگی برآمد ... یعنی حساسیت کدم در مقابل دوا ...
فردا طرف های دیگر پسر خالیم به دیدنم آمد و وقتی حالتم را دید که حتی به مشکل راه میرم با یک دو تا پتکه و تهدید به زور مره به یک کلینیک افغانی خود ما بُرد. داکتر اصلی کلینیک و داکتر موظف لابراتوار که از جمله از خودگی ها بودند، عاجل خونم را معاینه کردند و دفعتاً نتیجه ره معلوم کردن که کدام پشۀ جوانمرگ مالاریا بی پرسان وجویان و اجازه مره گزیده بود و به مرض مالاریا دچار ساخته بود... قرار گفتۀ داکتر مرض مالاریا، مرض گرم است و مه که پیش خود فکر کدم که ایی که میگن گرمی، گرمی ره می ورداره یعنی چه؟ دوای مُحرقه گرم بود و مرض مالاریا هم گرم، مگر ایی دو تا گرمی عوض که یکی دگر خوده وردارن دست خوده یکی کدن که مره وردارن ... یعنی گرمی، گرمی ره میورداره ولی یگان وقت، وقتی دو گرمی متحد شوه خودِ نفره می وردارن ...
ولی ما افغانها ره کی کسی به آسانی ورداشته میتانه؟

پایان

سلطان محمود غیاثی
‏يکشنبه‏، 2012‏/08‏/26



۱۳۹۱/۶/۳

وصیت نامه ...


وصیت نامه ...

من که مُردم کفنم را تکه و پاره کنید
و بسازید از آن پرچم سه رنگ وطن
چون دگر جسم مرا پوششی در کار نبوَد ...
مگر آدم با لباس خلق شد بر روی زمین؟
یا خدا روی حوا را با حجابی سیه پوشانده بود؟
به یقین جسم مرا ساخته خدا ... دیده خدا ...
پس چرا شرمم باد ؟ !!! شرمم اینست :
که با بند و غل و رسم و رواج دیگران
ببرندم به درون قبری ...
چند متر تکۀ وارد شده از مُلک دیگر
رسم دیگر ، حرف دیگر
همچو برفِ کوهساران وطن سرد و سپید
به سر و روی و تنم پیچانند ...
شرمم اینست که بایست در آن گور خودم ،
به زبان دیگران آنچه بگویم که
خلاف است و نه هم عدل خدا ...
که منم برده و هم عبد و غلام
با چنین ننک عظیم آمده ام ،
که بخوابم تا به آن یوم اخیر
تا شفاعت کنند از من
که چه خوب برده ای بود ... ؟؟؟
و روانم بکنند سوی بهشت ؟
مگر آن مردم آزاده سرشت را
که گذشتند ز سر و جان و جهان و
همه قربان وطن گشته و آزاد بمردند ،
بفرستند به جهنم ... ؟ به کدام جرم ؟
اگر آزادگی جرمست ؟
پس بپرسید ز خداوند که چرا
این همۀ خلق جهان را ؛ آزاد خلق کرد؟ ...
چوب تابوت مرا تختۀ مکتب سازید
تا نویسند همه اولاد وطن :آزادی ...
یا که هم پایۀ افراشتۀ بیرقِ کشور سازید
تا بدانند همه مفهومِ چنین آزادی ...
من نخواهم آن همه گور مفشن
که بیایند و از آن عکس گیرند ...
یا ندانسته در آن بند بندند ...
یا که سنگ هایش ز مرمر که نویسند بر سرش
آنچه نگفتم و نبودم و نکردم
یا زبانی که ندانند همه کس ...
یک تقاضای دیگر هم دارم ...
به خط روشن و خوانای زبان خود ما
بنویسید بر آن لوح مزار ...
که در این جاست تنِ فرسودۀ شخصی
که به امیدی که بیند دمی آزادیِ
 اندیشه و افکار خودش جان سپرد ؛
خاک به سر شد ، ولی آرام ننشست ... 

سلطان محمود غیاثی
‏دوشنبه‏، 2012‏/08‏/20

درد دل یک گوسفند

درد دل یک گوسفند

بــــــــــــــــــــــــــــــع بــــــــــــــــع بـــــــع هی هی ... هر چه بع بع کدم کسی از دردم نفامید. بالاخره تصمیم گرفتم که نوشته کنم شاید کسی بخوانه ... ای کسانی که به درد دلم گوش میتین خوب بفامین که مه از اول گوسفند نبودم. هر چیزه میفامیدم، یگان دفعه از حقوقم دفاع میکدم. هر چیزی ره که به زور سرم تحمیل میکدن قبول نمیکدم. اعتراض میکدم، شکایت میکدم، حق خوده میخواستم. تا که یکی پیدا شد و یک جمله ره مثل راکت تنظیم های جهادی، فیر کد و رفت و این جمله تلک گردنم شد:
» از دیگران شکایت نکن، خودت را تغییر بده !!! «
در اول فکر میکدم چه خوب گپی گفته بخدا؛ راست میگه ولی تا جایی که عقل گوسفندی مه کار میکنه همی جمله هم خودش یک شکایت است ... یعنی گوسفند بچیم تو زیاد بع بع میکنی و از دیگران و کار های ناروایشان شکایت میکنی ... خودت را تغییر بته که چندان گوسفندی نیستی ... باید یک گوسفند خوب شوی. فقط بچری و هر چه که برایت دادن و نوشاندن بخوری و بنوشی و باز پشم هایته که باد کدن خیر است و شکایت هم نکنی ... اگه نی خوب گوسفند نیستی دگه آه ... بــــــــع ...
مه هم ده همو وقت ها اعتراض کدم و شکایت کدم که بسیار خوب ! بچشم ! گل گفتین ! مگر یک کمی شُل گفتین و یک بــــــــع گوسفندی خوب دور به دراز کدم ... گفتم: یک نفر رشوه میخوره، و مه نباید برایش رشوه بتم، آیا شکایت نکنم؟ پس کجایمه تغییر بتم که او آدم خوب شوه؟ اگر شکایت کنم پس مه آدم خراب هستم و حتماً کدام نقص در وجودم است ... پس رشوه خوردن کار خوب و رشوه خور آدم خوب است مه باید خوده تغییر بتم؟ بــــــــــــــــع .
ما گوسفنده هاره خو بانین، یگان تا اس که انسان های بیگناه ره کافر و ملحد و ایطور و اوطور گفته بطور شرعی به قتل میرسانه، و حتی اگر همی مه بیچارۀ که نه ده عقیدیش غرض دارم نه ده خوب و بدش کار دارم ده گیرش بیایم حتمی به بهانۀ ختم و خیرات و ذکات، مره هم خات کشت، کجایمه تغییر بتم که ایی آدم قتل نکنه؟ اگر آدم کشی هایشه افشا میکنم همی ره شکایت میگین؟ باید مه چپ باشم اگر نی مردم میگن که خرابی در وجود توست که ایی آدم قتل میکنه. عجب است! بـــــــــــــــــــــــــــع . یگان بع میکنم که یادتان نره که مه گوسفند شدیم ...
یک نفره ببینین که از پدر و پدر کلانش غیر از یک تسبیح و یک قوطی نسوار زنگ زده و یک پکول دگه چیزی برش میراث نمانده بود، مگر امروز از برکت چور و چپاول و دزدی صاحب چند تا بلند منزل شده که گردن گوسفندی مه خو از شرم بالا نمیشه که ببینم. مگم یگان تا ماستمالی کده میگه که قوماندان صاحب تجارت کده ؟ در سی سال جنگ در وطن از ولایت، ببخشین ولسوالی خود که حالی ولایت شده بیرون نشده بود و مصروف جنگ بود و هیچ اسناد و خط و توته کاغذی ره هم منحیث ثبوت تجارت خود پیش کده نمیتانه، زور ما هم برش نمیرسه که ایی اموال غیر قانونی ره از پیشش بگیریم، خی شکایت که نکنیم چه کنیم؟ کجای خوده تغییر بتیم که این آدم حق مردم را برش پس بته؟ باز هم میگم اگر شکایت کردن به این معنی است که مه آدم خوب نیستم و باید خوده تغییر بتم اشتباه است ... خوده تغییر بتم ، زیر پایش بیفتم ؟ آیا دلش برم خات سوخت ؟ .... بــــــــــــــــــــــع ... یک چیز که گفته میتانم ایست که قوماندان صاحب تجارت خاکه کده بود ... یعنی خاک خوده سر مردم فروخت. بـــــــــع بــــــــع ...
تاجر ما از کشور های همسایه دوای تقلبی میاره، وزارت صحت عامه بعد از گرفتن باج و خراج و جزیه بطور قانونی اجازه فروش ادویه جات تاریخ تیر شده و تقلبی را میته؛ خو اگر مه خبر میشم باید شکایت کنم یا خوده تغییر بتم؟ یا همرنگ آنها شوم؟ مثلی که گفتن: خواهی نشوی رسوا، همرنگ وزارت باش .. اه ببخشین جماعت ... کمی درس ها یادم رفته ... اینه  !!! او مردم به لحاظ خدا دلم کفید، زاریم ترقید کمی هوشیار شوین ... بــــــــــــــــــــــع ...
ملا امام مسجد سر دختر چهارده سالۀ مردم تجاوز میکنه و در حین ارتکاب جرم دستگیر میشه و باید مطابق همو شریعتی که خودش همیشه سر مردم بیچاره تطبیق کده، سنگسار شوه ... خو ایشه بهر صورت مه قاضی شریعت نیستم. مگر همی مه که شکایت نکنم و این شیطان صفتان را افشأ نکنم پس چه کنم؟ کجای خوده تغییر بتم که اینها اصلاح شوند؟ یا به زن ها و دختر های کشورم بگویم که گناه شما است که ده پای خود مسجد میرین؟
آیا ایی به این معنی است که هر کس هر کار میکنه بگذارینش و شکایت نکنین که آنها مقصر نیستند بلکه شما مقصر هستین و باید خوده تغییر بتین ... اینه عدالت .. اینه پیشنهاد ... دو تا بــــع اعتراضی پشت ده پشت با آواز بلند ... بــــع بـــــع ....
یک نفر کتابی ره تألیف میکنه و هزار رقم دروغ را به نام این و آن در آن جابجا میکنه، مقدمۀ اشرا از یک کتاب و شعرش اشرا از کتاب دیگر کاپی کده به نام خود جعل میکنه و داستان اشرا از یک نویسندۀ خارجی ترجمه کده و کمی به سلیقۀ خود و قریۀ خود شکل میته و اختراعات و کشفیات غیر انسانی خوده به زور سر چهار نفر بی عقل تطبیق میکنه که حتی  املا و انشأ اش هم درست نیست و چیزی نو هم نداره. وقتی شکایت میکنم که او بیادر این کتاب به درد نصاب تعلیمی امروز مکاتب ما نمیخوره ... میگن نقص در کتاب نیست خوده تغییر بتی ... او بیادر کجای خوده تغییر بتم؟ ده ایی کتاب نوشته است دو جمع دو مساوی میشه به چهار مرمی هاوان و بسیار چیز های بیهودۀ دگه ... آیندۀ اولاد وطن تباه میشه ... میگن نی باید اولاد وطن خود را تغییر بدهد. اینه دگه مه هم بالاخره تاب نیاوردم و آهسته، آهسته شروع کدم به شکایت نکردن و آرام شدن و فکر کردن و خوده تغییر دادن تا که بالاخره به گوسفندک بی دهان و بی زبان تبدیل شدم. صاحبم که به زبان دیگه گپ میزنه و مه کم کم از گپ هایش فهمیدم، میگفت که بخیر ده همی عید قربان کار مه جور میکنه ..... بع بع بع بع بع بع بع بع بع بع .......  یک گپ دگام بزنم که ده دنیا اعتبار نیست ... مه خو گوسفند شدم و اینه جزایمه بخیر ده عید قربان میتن، مگم هوش کنین که شما گوسفند نشین که روزگار تان از مه بدتر میشه و شاید همی گپ مه یادتان بیایه که : بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع .... بع بع بع بع بع بـــــــــع ....

سلطان محمود غیاثی
جمعه، 2012/08/24

۱۳۹۱/۵/۳۰

تا به کی ؟


تا به کی ؟

تا به کی این خواب غفلت تا به کی ؟
تا به کی تقدیر و قسمت تا به کی ؟
حال که تحقیر میشویم در هر کجا
تا به کی برداشت ذلت تا به کی ؟
تا به کی ای قوم افغان تا به کی ؟
پارچه، پارچه جسم ملت تا به کی ؟
قرنهاست محو خرافات گشته ایم
تا به کی فقدانِ حکمت تا به کی ؟
    سالهاست در بند و زنجیر مانده ایم                
تا به کی این طوق لعنت تا به کی ؟
گاه شلاق و هم گهی تکفیر و پس     
تا به کی این رنج و زحمت تا به کی ؟
جسم و جانم در عذاب است اینچنین
درد و رنجِ بی ز علت تا به کی ؟
بی تفکر می رویم، آب می خریم   
میفروشند آب رحمت تا به کی ؟
   تا به کی از پول رنج ات ، شیخکی ؟               
خفته اندر ناز و نعمت تا به کی ؟
تا به کی در جست و خیزید این چنین
از پی آن پیر و حضرت تا به کی ؟
هر کی می تازد به خاک ما، چرا ؟
میدهندش جاه و حشمت، تا به کی ؟
شیر غران را بپرسید این سؤال 
آن سگ تازی را خدمت تا به کی ؟
میکنی دایم پهن از خون ما
این بساط عیش و عشرت تا به کی ؟
دختر افغان شعارش گشته است !    
دست درازی ها به عُفت تا به کی ؟
تا ببینیم بهتر از خود کشوری
میخوریم بر حالش حسرت تا به کی ؟
مردم بیچارۀ ما در جهان
این چنین مظلوم و بدبخت تا به کی ؟
ما مگر از خود نه فرهنگ داشته ایم ؟
تا پذیریم رسم دهشت، تا به کی ؟
نعره های صلح و استقلال ما
تا کجا بی قدر و قیمت تا به کی ؟
راحتم نگذاشته اند حتی به گور      
روح ما را ترس وحشت تا به کی ؟
سادگی بگذار و هوشیار شو، چرا    
ما نگیریم درس عبرت، تا به کی ؟
مادر میهن به نزدِ بعضی ها 
اینقدر بی قدر و عزت تا به کی ؟
زین سبب ما میخوریم آخر شکست 
گر نمائیم بغض و نفرت، تا به کی ؟
تا به کی « محمود » تماشا میکنی؟ 
خواب کامیابی و نصرت، تا به کی ؟

سلطان محمود غیاثی
 ‏يکشنبه‏، 2012‏/08‏/19

۱۳۹۱/۵/۲۵

آمد آوازی - طنز منظوم و منثور


آمد آوازی

خواب دیدم از سر کوه آمده مارشال شدم
صاحبِ چند خانه و دارایی و اقبال شدم
فارغ از رنج و مشقت بهر چند صد سال شدم
مالک یک منطقه نزدیک درمسال شدم

آمد آوازی به گوشم: کاش آدم میشدی
زین همه رسوایی و ذلت بیغم میشدی

خواب میدیدم که هر دم بینی ام میشد کلان
چون شکم فربه شده یک متر پیشرویم روان
این همه از پول ملت شد چنین ای عاقلان
شاد بودم، غرق عیش و نوش و مستی آنچنان

آمد آوازی که بینیِ تو چون شلغم شود
میرسد روزی که ملت از غمت بیغم شود

خواب میدیدم که فردا میشوم صدر وطن
دست به دست هم نهادیم ما و چند غدر وطن
میکشیم از ضرب و تقسیم آنهمه جزر وطن
مینهیم پا از سر پلوان بر بذر وطن

آمد آواز، کین چه کاری بود که باز کرده ای
در تقلب خیال آن بالونک گاز کرده ای؟

این سو و آنسو بدیدم تا شناسم آن صدا
میزند برهم تعیش مرا همچون گدا
میکند از بام تا شام بر سر من تا ندا
می بر آرد شکلکی از خویش و هم گاهی ادا

خواب دیدم آن صدا، آواز وجدان من است
هم گلویش سخت اندر هر دو دستان من است

میفشردم من گلویش را به زور بازوان
تا نمودم وجدان خویش را سخت ناتوان
پا گذاشتم بر سرش تا محو گردد، آن زمان
نی زمین در یاد من بود نی خدای آسمان

گفت وجدانم بدان گر تو نمیدانی کنون
“ إنا لله وإنا إليه راجعون ”

سخت خوردم یک تکانی و پریدم من ز خواب
شکر کردم ذات پاک رب را من با شتاب
کین همه خوابی که دیدم بود رویای کذاب
چون نمیخواهم، شوم در آتش دوزخ کباب
  
آمد آوازی ...

اما اینبار صدای مادرم بود که شورم میداد و میگفت او بچه چه گپ اس که ده خو جیغ میزنی؟
گفتم هیچ مادر جان خو دیدم که مارشال شدیم مگم خدا فضل کد ...
مادرم با امیدواری خاصی گفت: وی بچیم کاشکی ده بیداری مارشال میشدی ...

آمد آوازی که او برچوکی اش چسبیده است
مثل مار کفچه ای بر روی گنج خوابیده است
قبل از آنکه نیش مار کارت بسازد خواب کن
شال خود را گیر و فردا تعبیر این خواب کن

و آن صدای پدرم بود .....


سلطان محمود غیاثی
سه شنبه، 2012/05/29


۱۳۹۱/۵/۲۱

چشمت روشن

زن دوم یک نفر برای امباق خود پیراهن نو خوده نشان داد و گفت: 
اینه دیروز ایی پیراهنه برم آورد . 
امباق اش طرفش سیل کده و یک خندۀ معنی دار کد و گفت : 
چشمت روشن ... بری مام همی قسم یک پیراهن آورده بود.
زن دومی با تعجب پرسان کد خو باز چه کد ؟ 
امباقش جواب داد: هیچ باز صبحش تو ره آورد ... 

سلطان محمود غیاثی
12 اگست 2012

یک خاطره از لنډی

یکی از هنرمندان ما قصه کرد : 
یکی از هنرمندان ما که زبان پشتو را درست نمی فهمید و دوستانش برایش چندین لنډی را به زبان پشتو نوشته کرده بودند و او این لنډی ها را بدون آنکه به معنی اش پی ببرد در آهنگ های پشتو میخواند ... یکی از این لنډی ها اینطور بود: 
خوله د ملا د لور خوږه ده 
د شکراني چرگان یي ډیر خورلي دینه 
و تصادفاً یک شب در یک محفلی که تعداد زیادی از ملا صاحبان حضور داشتند٬ این لنډی را میخواند ... که باعث خشم و غضب ملا صاحبان میگردد و اگر میانجیگری دوستانش و دلایل شان مبنی بر ندانستن زبان پشتو نمی بود حتماً یک لت مفصل نوش جان میکرد ...

۱۳۹۱/۵/۱۸

سوال


نمیخواهم دگر این زندگی را
بردگی را ، بندگی را
این همه شرمندگی را
فقط خواهم که مرگ آید سراغ من
فقط یک مرگ معمولی
همی خواهم شوم در گور تاریکی
و دور از آنهمه پرسش
روم یکباره سوی آن بهشت ، اما
نه اینکه خویشتن را انتحار کردم
و یا یک بیگناهی را بنام کافر و بی دین
تیرباران و شامل خویش را
 اندر شمار غازیان کردم
نه اینکه با همه عصیان پنهانی
و رو سیاهی وجدانم
با آن سنگی سبک تر از گناۀ خویش 
زنی را سر به نیست کردم ... 
نه از بهر هم آغوشی به همرای کدام حوری
نه از بهر شراب انتهور و مرغ بریانی
نه از بهر کدام جوی عسل یا شیر و غلمانی ...
فقط خواهم که بار یابم حضور خالق یکتا
و با تمکین و عجز و لابه و زاری
فروتن گشته و پرسم :
خدایا ! خالق یکتا !
مگر ما مردم افغان که از قرن ها
به نام این و آن ،
حرف و زبان و ملیت و رسم و رواجِ دیگران
در بندگی غرقیم و روز خوش نمی بینیم،
چرا ؟
از مخلوقاتت نیستیم ؟

سلطان محمود غیاثی
‏پنجشنبه‏، 2012‏/08‏/09

نمیترسم ، نمیترسم !

مرا گفتند ...
 سکوت خواهان ترا بر دار خواهند زد !
کدام داری؟ به چه جرمی؟
نمیدانم !
مگر شاید به آن جرمی که بشکستم
سکوت تیره روزی را ؟
مگر شاید که میخواندم سرود دلسوزی را ؟
مگر آندم که بگشودم مُهر و موم
و باز کردم زبانم را ؟
نمیدانستم از قانون شب خواهان ؟
ولی بشنو عزیز من !
منم آواز آزادی و من آرام نخواهم شد
منم آواز پیروزی و من ناکام نخواهم شد
نمیترسم ، نمیترسم !
که باز گویم حقیقت را ...
نمیترسم از آن داری که افرازند اندر شام تاریکی
و من با فخر خواهم رفت به سوی آن
کدام داری ؟
همان داری که می گوید داستانِ هزاران
بی زبان و چشم و گوش بسته ؟
از آن ریسمان که هر یک تاب های آن
فشرده حلق و گردن های افراشته ؟
نمیترسم ، نمیترسم !
چرا که من شکستم آن سکوت تلخ دیرین را
به آواز بلند و صاف آزادی ...
گذشتم از فراز آن همه خورد ریزه ها
 و توته های سیاۀ خاموشی
و دیدم نور راستی را
و می ارزد که بر دارم زنند زیرا
که گفتم هر چه میخواستم
برای رهروان راۀ آزادی ...

سلطان محمود غیاثی
‏چهار شنبه ‏2012‏-08‏-08