۱۳۹۱/۵/۲

اتحاد ... شعر میهنی


اتحاد

از دل پر حسرتم خیزد نوای اتحاد
تا به گوش دل رسد یکدم صدای اتحاد
حاجت دیگر نباشد سینۀ پر سوز را
ار وزد در کشورم دایم هوای اتحاد
دار و نادار، مرد و زن، معلول و معیوب وطن
هم جوان و پیر ما کوشند برای اتحاد
مردم غیور ما پشتون و تاجیک هم بلوچ
با هزاره ، ازبکان گردند فدای اتحاد
سرمۀ چشمان خویش سازیم خاک این وطن
تا به چشم خویش بینیم خوش نمای اتحاد
گاه و بیگاه، روز شب، شام و سحر دارم دعا
یا خدایا پایدار ساز این بنای اتحاد
اشتراک کن ای جوان اندر بنای این وطن
تا نهیم مرهم به روی زخم های اتحاد
فایدۀ دیگر نبینی جز ضرر از تفرقه
ای که داری زندگی یک دم سوای اتحاد
قیمت و قدرش به نزدم بیشتر از زر بوده است
آنکه فریاد میزند هر دم ندای اتحاد
زرد و زار آیند به چشمم کو ندارند اتفاق
از خدا خواهم به آنان من شفای اتحاد
دست بر دستم بنه چون وقت کار زحمت کشیست
یا چو « محمود» شعری گوی اندر صفای اتحاد

سلطان محمود غیاثی
نومبر 2003 / عقرب 1383
کابل ، افغانستان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر