۱۳۹۱/۶/۳

وصیت نامه ...


وصیت نامه ...

من که مُردم کفنم را تکه و پاره کنید
و بسازید از آن پرچم سه رنگ وطن
چون دگر جسم مرا پوششی در کار نبوَد ...
مگر آدم با لباس خلق شد بر روی زمین؟
یا خدا روی حوا را با حجابی سیه پوشانده بود؟
به یقین جسم مرا ساخته خدا ... دیده خدا ...
پس چرا شرمم باد ؟ !!! شرمم اینست :
که با بند و غل و رسم و رواج دیگران
ببرندم به درون قبری ...
چند متر تکۀ وارد شده از مُلک دیگر
رسم دیگر ، حرف دیگر
همچو برفِ کوهساران وطن سرد و سپید
به سر و روی و تنم پیچانند ...
شرمم اینست که بایست در آن گور خودم ،
به زبان دیگران آنچه بگویم که
خلاف است و نه هم عدل خدا ...
که منم برده و هم عبد و غلام
با چنین ننک عظیم آمده ام ،
که بخوابم تا به آن یوم اخیر
تا شفاعت کنند از من
که چه خوب برده ای بود ... ؟؟؟
و روانم بکنند سوی بهشت ؟
مگر آن مردم آزاده سرشت را
که گذشتند ز سر و جان و جهان و
همه قربان وطن گشته و آزاد بمردند ،
بفرستند به جهنم ... ؟ به کدام جرم ؟
اگر آزادگی جرمست ؟
پس بپرسید ز خداوند که چرا
این همۀ خلق جهان را ؛ آزاد خلق کرد؟ ...
چوب تابوت مرا تختۀ مکتب سازید
تا نویسند همه اولاد وطن :آزادی ...
یا که هم پایۀ افراشتۀ بیرقِ کشور سازید
تا بدانند همه مفهومِ چنین آزادی ...
من نخواهم آن همه گور مفشن
که بیایند و از آن عکس گیرند ...
یا ندانسته در آن بند بندند ...
یا که سنگ هایش ز مرمر که نویسند بر سرش
آنچه نگفتم و نبودم و نکردم
یا زبانی که ندانند همه کس ...
یک تقاضای دیگر هم دارم ...
به خط روشن و خوانای زبان خود ما
بنویسید بر آن لوح مزار ...
که در این جاست تنِ فرسودۀ شخصی
که به امیدی که بیند دمی آزادیِ
 اندیشه و افکار خودش جان سپرد ؛
خاک به سر شد ، ولی آرام ننشست ... 

سلطان محمود غیاثی
‏دوشنبه‏، 2012‏/08‏/20

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر