مرا
گفتند ...
سکوت خواهان ترا بر دار خواهند زد !
کدام
داری؟ به چه جرمی؟
نمیدانم
!
مگر شاید
به آن جرمی که بشکستم
سکوت
تیره روزی را ؟
مگر شاید
که میخواندم سرود دلسوزی را ؟
مگر آندم
که بگشودم مُهر و موم
و باز
کردم زبانم را ؟
نمیدانستم
از قانون شب خواهان ؟
ولی بشنو
عزیز من !
منم آواز
آزادی و من آرام نخواهم شد
منم آواز
پیروزی و من ناکام نخواهم شد
نمیترسم
، نمیترسم !
که باز
گویم حقیقت را ...
نمیترسم
از آن داری که افرازند اندر شام تاریکی
و من با
فخر خواهم رفت به سوی آن
کدام
داری ؟
همان داری
که می گوید داستانِ هزاران
بی زبان
و چشم و گوش بسته ؟
از آن
ریسمان که هر یک تاب های آن
فشرده
حلق و گردن های افراشته ؟
نمیترسم
، نمیترسم !
چرا که
من شکستم آن سکوت تلخ دیرین را
به آواز
بلند و صاف آزادی ...
گذشتم از
فراز آن همه خورد ریزه ها
و توته های سیاۀ خاموشی
و دیدم
نور راستی را
و می
ارزد که بر دارم زنند زیرا
که گفتم
هر چه میخواستم
برای
رهروان راۀ آزادی ...
سلطان
محمود غیاثی
چهار
شنبه 2012-08-08
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر