۱۳۹۳/۶/۱۴

شعر عجیب

عجب یک شعر گفتم بی سر و پای
که عین خندید سرم شاگرد نانوای
عجب شعری سرودم کنده کنده
که هر کس خواند لوت میزد ز خنده
عجب یک شعر گفتم در شب تار
که تا وقت سحر بودند سرم قار
عجب یک شعر گفتم بی تکلف
ملا صاحب خواند میکرد بر سرم چُف
عجب یک شعر گفتم بعد چند سال
اگر غمگین خواند، گردید خوشحال
عجب یک شعر گفتم وقتی افسر
شنید، خندید به همرای دو عسکر
عجب یک شعر گفتم پاره پاره
به جز ویلدینگ ندارد هیچ چاره
عجب یک شعر گفتم بی اشاره
که هر کس خواند میگفت کشتی ما ره
عجب یک شعر گفتم خوب و کامل
یکی خواند و وضویش گشت باطل
عجب یک شعر گفتم تازه تازه
که گلکار خواند افتاد از خوازه
عجب یک شعر گفتم تک و پتره
یکی خواند خنده کرد و گفت کتره
عجب شعری سرودم یار جانی
با آن که قیمتیست مفت و مجانی
عجب یک شعر گفتم مثل بوره
که هر کس خواند گفت کی میشه پوره؟
عجب یک شعر گفتم بی قواره
که خندید بر سرش پیاده و سواره
عجب شعری سرودم کس نتانه
مثالش شعر سراید یا ترانه
عجب شعری ثقیلی که گرنگ بود
کمی بی وزن و یا هم مثل سنگ بود
یکی گفتا: که آن شعرت کدام است؟
بگفتم: آنچه خواندی این، همان است

س.م.غ
جولای 2014

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر