۱۳۹۱/۵/۴

نصیب

نصیب

کاش نصیب من نمیگردید چنین جانانۀ
روز و شب از من جدا و با رقیب همخانۀ
تا نمیریخت با جفا و حیلۀ و نیرنگ خویش
آبرویم را به نزد از خود و بیگانۀ
گوشه گیرم ساخت و از مردم جدا گشتم ز شرم
جغد وار زان رو پناه جستم ز هر ویرانۀ
شمع عمرم سوخت و بگذشت تا جوانی بیخبر
سوختم تا ساختمش از بهر خود پروانۀ
آشیانم را به رعد و برق هجران سوخت و رفت
بسمل خود را رها کرده در آتشخانۀ
از وصالش بی نصیب ماندم شدم همراز می
تا بگویم راز دل با ساغر و پیمانۀ
دید چو »محمود« سوی دل با خود همی گفت این چنین
در تمام عمر خود دیدی چنین دیوانۀ ؟

سلطان محمود غیاثی
دهلی جدید 2009


شعر محزون


شعر محزون

داغ تو بر جگر لاله زار منست
لاله با داغ دل یادگار منست
دل نبندم به دنیای فانی که چون
کاروان عدم انتظار منست
بعدِ مردن رود یادم از خاطرت
یاد تو هر کجا در کنار منست
گر ببستم لبم یا خموشم ز غم
شعر محزون من آهی زار منست
راحتم کی گذارد غم عشق تو
تا گذرگاۀ تو از مزار منست
تا شد از جور خوبان دلم پر ز خون
اشک خونین من جویبار منست
مست و مغرور و شادی تو همچون گلاب
بلبل این چمن غمگسار منست
گفته « محمود » ز شوق، جان دهم بهر او
این مپرسید چرا ؟؛ چون نگار من است

سلطان محمود غیاثی
2008/12/07
دهلی جدید

فریاد این زمانه


فریاد این زمانه

عشق من عشق جاودانه بود
سوز من سوز عاشقانه بود
گر فراموش بکنی عهد و وفا
عهد من عهد صادقانه بود
عشق حدیث غم تو گفته به دل
گریه ام گریه شبانه بود
هجر تو کی سزد به جرم وفا
حکم تو حکم ظالمانه بود
یک نگاهی کرم بکن ، و بدان !
پیشنهاد من عاجزانه بود
قصه و داستانِ درد دلم
از برای تو یک فسانه بود
نالۀ جان گداز من به یقین
جیغ و فریاد این زمانه بود
میکشم درد هجر تو به خدا
چون غریبی که دور ز خانه بود
حرفِ »محمود« به خاطرت بسپار
کم و بیش حرف عارفانه بود

سلطان محمود غیاثی
2004 کابل ، افغانستان

نا غلطی

نا غلطی

یک تن از دوست هایم که یکی از اشعارم را در فیس بوک خوانده بود،  نوشته کرد که: جوانمرگ تو هم حالی شعر میگی ؟... تا مه جواب بتم یکی از دوستان دگر به جوابش نوشته کد : نی صاحب ایره نا غلطی گفته .... 

سلطان محمود غیاثی
2012

۱۳۹۱/۵/۳

حاجی صاحب

جالب و حقیقی
 
یکی از دوست هایم حج رفته بود وقتی از حج آمد دوستانش بخاطر تبریکی نزدش رفتند یکی از آنها که او را خوب میشناخت پرسید : خوب حاجی صاحب چی فرقی احساس میکنی قبل از حج کدن و بعد از حج کدن ؟ 
حاجی صاحب فرمود : ولا چی بگویم پیش از حج بنده های خدا ره بازی میدادم حالی خود خدا ره بازی میتم ....


حمام و عروسی ... خاطره جالب


حمام و عروسی

پدر داماد در جریان محفل عروسی نزد آواز خوان آمد و گفت : سابق آوازت بسیار خوبش بود ولی حالی بسیار سر آدم بد میخوره چرا ؟
آواز خوان گفت : کاکا جان ایکوی ما سوخته ...
پدر داماد گفت : ایی ایکو چیست دگه ؟
آواز خوان گفت: همو دستگاهی که صدا ره خوبش میسازه و ایفیکت میته وووو .... ولی هر چه کد نتانست به پدر داماد تفهیم کنه ... یکدفعه بیادش آمد و گفت : کاکا جان ! ده حمام عمومی خو رفته باشین نی ؟
پدر داماد گفت : بلی ... چرا نرفتیم ؟
آواز خوان گفت: دمی حمام که صدا میکنن انعکاس میکنه و چند بار صدای آدمه تکرار میکنه و از همی خاطر یگان تا ده حمام خوششان میایه که آواز بخوانن .... ؟
پدر داماد : بلی بلی ...
آواز خوان : اونموی ما سوخته کاکا جان که آوازه حمام واری میسازه ...
پدر داماد : خو از اول میگفتی ظالم که همی عروسی ره ده حمام میگرفتیم .....



سلطان محمود غیاثی
25/07/2012

۱۳۹۱/۵/۲

میخانه ... غزل


میخانه

آمدم ساقی در میخانه ات مسدود بود
جرعۀ از آن می و پیمانه ات مقصود بود
بود تنها شمع رخسار تو اندر انجمن
سر فروشی چون منِ پروانه ات کمبود بود
هیچ کس نگشود در میخانه را بر روی من
می کشان از هر کجا در خانه ات موجود بود
آشنایان سوخته میرفتند پی در پی ولی
مقدم اغیار به آتشخانه ات محدود بود
از پس دیوار مجسم ساختم روی ترا
هر یکی را آن رخ ماهانه ات معبود بود
کاش میگشتم دمی مخمور چشم مست تو
آنچنان کز دیدۀ مستانه ات مشهود بود
سر به در میکوفتم گفتی بران دیوانه را
یا ندانستی که آن دیوانه ات « محمود » بود؟

سلطان محمود غیاثی
2008 دهلی جدید

نحوۀ افتادن .... غزل


نحوۀ افتادن

تا بدیدم چشم مستش بیخبر افتاده ام
رسته از دامی و در دام دگر افتاده ام
همچو مژگان روزگارم شد سیه از سرمه چون
او به چشمش میکشد من از نظر افتاده ام
تا برای دیدنش گردن درازی کرده ام
همچو سروی سر کشیده بی ثمر افتاده ام
با وجود آنکه آتش میفشاند ناله ام
در طریق عاشقی من بی ضرر افتاده ام
حیله و نیرنگ اگر باشد هنر در دلبری
ذرۀ نیرنگ ندارم بی هنر افتاده ام
رفت و آمد میکند، با من مزاح دارد اجل
زین سبب زرد و نحیف و مو کمر افتاده ام
حالت زار و دل غم دیده را از من مپرس
داغ هجران است که این سان خون جگر افتاده ام
میگشودم بال و پر در آسمان بیکران
در حریم عشق او بی بال و پر افتاده ام
گفته »محمود« نحوۀ افتادنش را این چنین:
دیگران از پا فتادند من ز سر افتاده ام

سلطان محمود غیاثی
2008/12/13
دهلی جدید


اتحاد ... شعر میهنی


اتحاد

از دل پر حسرتم خیزد نوای اتحاد
تا به گوش دل رسد یکدم صدای اتحاد
حاجت دیگر نباشد سینۀ پر سوز را
ار وزد در کشورم دایم هوای اتحاد
دار و نادار، مرد و زن، معلول و معیوب وطن
هم جوان و پیر ما کوشند برای اتحاد
مردم غیور ما پشتون و تاجیک هم بلوچ
با هزاره ، ازبکان گردند فدای اتحاد
سرمۀ چشمان خویش سازیم خاک این وطن
تا به چشم خویش بینیم خوش نمای اتحاد
گاه و بیگاه، روز شب، شام و سحر دارم دعا
یا خدایا پایدار ساز این بنای اتحاد
اشتراک کن ای جوان اندر بنای این وطن
تا نهیم مرهم به روی زخم های اتحاد
فایدۀ دیگر نبینی جز ضرر از تفرقه
ای که داری زندگی یک دم سوای اتحاد
قیمت و قدرش به نزدم بیشتر از زر بوده است
آنکه فریاد میزند هر دم ندای اتحاد
زرد و زار آیند به چشمم کو ندارند اتفاق
از خدا خواهم به آنان من شفای اتحاد
دست بر دستم بنه چون وقت کار زحمت کشیست
یا چو « محمود» شعری گوی اندر صفای اتحاد

سلطان محمود غیاثی
نومبر 2003 / عقرب 1383
کابل ، افغانستان

آرزوی یک مهاجر


آرزوی یک مهاجر

این منم آوارۀ بدبخت و بی حال در جهان
کز وطن پرواز کردم بی پر و بال در جهان
خانه بر دوشم گهی اینجا کهی جای دیگر
میشود چند ماه کم و زیاد بیست و چند سال در جهان
میشود پا مال حقوقم چاره چیست ای هموطن
میدوانندم به مثل توپ فوتبال در جهان
مقصر ثابت شوم من، هر کسی کاری کند
تا به پا شد فتنه و آشوب و جنجال در جهان
آرزویم این بود جنگها همه خاموش شوند
صلح آید در وطن هم نیز امسال در جهان

سلطان محمود غیاثی
29/01/2003


بیوفایی برق ... شعر انتقادی


به اجازۀ سعدی ... رح

بیوفایی برق

برق »با ما بیوفایی میکند«
»بی سبب از ما جدایی میکند«
برق ما فروخته شد برادران
»جایی دیگر روشنایی میکند«
برقی مسئول برج برق ما
با کسی کی آشنایی میکند
هیچ توانگری نشد به فکر برق
خانه چون قصر بنایی میکند
مستمندِ دربدر به شهر ما
یاد دوران سنایی میکند
آن وزیر آب و برق ما چرا
یک دو سه وعده هوایی میکند؟
تا رسد از بهر مأمور شمعی
از پی اش خود را فدایی میکند
هر کی را برق رسد ساعتکی
نزد دوستان خود نمایی میکند
بر سر نوبت برق وکیل ما
جار و جنجال ایلایی میکند
در برج برق ما را برقی
بسته با قفل چینایی میکند
نه به فریاد دل بیچارگان
گوش هر کس شنوایی میکند
بنگر ژرف به ملک همجوار
ساخت موشک فضایی میکند
لیک برنای تفنگ دیدۀ ما
شوق چرس و کمسایی میکند
»سعدی شیرین سخن« گفت عجب !
»محمود«هم برق »گدایی میکند« ؟

سلطان محمود غیاثی
2005 کابل


قصۀ افغانستان


قصۀ افغانستان

گوش کنید ای عزیزان ، قصۀ افغانستان
میگم برای شما با دو چشمان گریان
ما پشتون و تاجیکان ، هزاره و اوزبیکان
خوش زندگانی داشتیم با هندو و ترکمنان
میگم به طور مثال ، هندو میرفت درمسال
به نماز پنج وقت میرفت سوی مسجد مسلمان
کابل جان نازنین ، جنت روی زمین
ملیت ها دورش جمع بود، همگی خوش و خندان
اکه میگفت جوره جان ، پشتون میگفت ورور جان
تاجیک میگفت بیادر جان ، هزره میگفت بیرار جان
چه میله ها میکردند میرفتند کاریز میر
میرفتند در سال نو گل سرخ مزار جان
ده مُرده و ده زنده همگی بودند شریک
دعا میکردند همه در ختم های قرآن
استاد شیدا و قاسم ، سرآهنگ و رحیم بخش
در روی جهان بودند سرتاج غزل خوانان
بیلتون میخواند چو بلبل ، در موسم جوش گل
بیجوره بود ده دُهلک ، استاد عبدلِ پغمان
ده دیری مجلس چه خوب جمع بودند پشتو خوانان
کلیوالی میخواندند گلزمان و گلآ جان
در صحنه تمثیل گویم چه پارچه ها میساختند
عبادی و اطرافی ، حاجی محمد کامران
دشمن دیده نتانست ، روزگار خوب ماره
نفاق در میان انداخت از چار طرف فراوان
برش گفت اوربیک هستی ، دشمن تاجیک هستی
ملیت های برادر با هم گشت دشمن جان
خانۀ یک دیگر را آتش زدند با راکت
وطنه کردند ویران همرای توپ و آوان
یکی شده بی مادر دیگری شد بی پدر
بسیار هم شهید دادیم از هر ملیت جوانان
یک عده مهاجر شد به ملک های مردم
کسی رفته به ایران ، کسی آمد پاکستان
دست هاره بالا کنیم بیائین دعا کنیم
هر روز و هر صبح و شام به درگاۀ خدا جان
وطنه آرام کنی ، روز دشمن شام کنی
روی سختی نبینند مردم افغانستان
چقه گریه بشنویم از طفل و پیر و جوان
هم نالۀ بیوه زن هم فریاد یتیمان
»محمود« میگه برایتان این سخن از دل و جان
یکی شوید دوباره ای ملیت های افغان

سلطان محمود غیاثی
9/10/1998
راولپندی پاکستان


پشیمانی ... شعر


پشیمانی

با جفایت شکستی شیشۀ دل
کاش من هم وفا نمیکردم
آب چشمم که بریخت در هجرت
کاش از این گریه ها نمیکردم

اینقدر ظلم مکن به بیدردی
حال زارم ببین چه ها کردی ؟
آتش عشق تو سرا پا سوز
تو مگر این چنین چرا سردی ؟

خورده بودم فریب حٌسن ترا
کاش من اشتباه نمیکردم

آه و افسوس به حال زارم کن
تو نگاهی به شام تارم کن
گر نداری تو رحمی بر حالم
مرا بران ز خویش جوابم کن

کاش دانسته بودم از اول
بهر وصلت دعا نمیکردم

سلطان محمود غیاثی
1998 پاکستان

به تو میسپارم ... غزل


به تو میسپارم

دل ناتوانم به تو میسپارم
که تا در جهانم به تو میسپارم
جوانی گذشته مگر این بدانی
دل نوجوانم به تو میسپارم
به جان تو سوگند دل از تو نگیرم
که تا زنده مانم به تو میسپارم
به آه و به افغان ، به زاری به گریان
دل پُر فغانم به تو میسپارم
که »محمود« دهد سر به پایت ولی من
دل خون چکانم به تو میسپارم

سلطان محمود غیاثی
27/3/19997
راولپندی ، پاکستان


رباعیات وطنی


رباعیات وطنی

دور از وطنم دور از دیاری وطنم
در مُلک مسافری به یاد وطنم
کو دوست عزیزی که بیارد خبرش ؟
قربان کنم جان و سر و پای و تنم

***

کو دوست عزیزی که بگیرد خبرم ؟
از داغ جدایی تو گُل زد جگرم
نی یار و برادر و نه خواهر نه پدر
نی مادر دلسوز که گیرد به برم

***

ای وای ز بس داغ وطن دیده دلم
دوری یک سو ، دچار صد ها مشکلم
هر چند روم به این و آن مُلک دگر
آرام نمیگیرم چو دور است منزلم

سلطان محمود غیاثی
8/7/1995
روالپندی پاکستان

از برای تو ... غزل


از برای تو

عشقم از برای تو
جان دهم به پای تو
گر شوم مریض عشق
کی رسد دوای تو
میکنی هزار فسون
دانم مدعای تو
جان ز من بخواهی یا
سر کنم فدای تو
میرسم به تاج و تخت
گر شوم گدای تو
دل چو مرغی در قفس
میجوید هوای تو
با وفایی میکنم
سر خوش از جفای تو
گر بگویی رو ، رَوَد
»محمود« از سرای تو

سلطان محمود غیاثی
5/6/1998
راولپندی ، پاکستان