۱۳۹۱/۷/۷

از یادداشت های شیطان



افغانستان - 1368 خورشیدی
براعت نامۀ شیطان ...

مه شیطان هستم. همو شیطانی که هر کس یک کاری خراب میکنه ده گردن مه میندازه و مره لعنت میکنه. خو درست است که بسیاری از ایی مردم دنیا ره مه بازی میتم ولی یگان تا پیدا میشه که سر مه ره هم خاریده و دستهایمه از پشت سر بسته کده ... مثال میتم برتان که نگوین ده ایی گپ هایم باز کدام چال و فریب اس ... یک روز چکر میزدم و گذرم به یکی از کوه های یک مملکت که نامش افغانستان اس افتاد. دیدم که بسیار خاک باد و بدو، بدو زیاد است. گفتم باش که ببینم چه گپ است و دیدم که اینجه مرکز نظامی یک قوماندان اس که همرای خارجی ها دسته یکی کده و به ضد دولت و مردم خود جنگ داره. قوماندان صاحب ده اتاق سنگی خود در بین کوه نشسته بود و با چند نفر خارجی با اشارۀ دست و پای صحبت داشت. مه هم رفتم و در یک گوشه شیشتم تا ببینم که اینها چه میگن و چه میکنن. همی که نو یک جایی خوبی ره انتخاب کدم و شیشتم؛ که یکنفر خاک و خاک پر با ریش رسیده و کالای چرک و یک کلاه هم در سرش و قطار مرمی به کمر و شانه هایش و یک ماشیندار هم ده دستش داخل شد و نفسک زده گفت:
قوماندان صاحب: راکتی ره که همی یکساعت پیشتر فیر کدیم ده یک مکتب خورده و تعداد زیاد شاگرد های مکتب کشته شدند.
قوماندان گفت : لعنت به کار بد شیطان ...
یک خارجی پرسان کد: چه گپ شده؟ قوماندان با اشاره و دستک و قولک به مشکل آنها را فهماند که: از همو راکت های که شما داده بودین یکی اشه فیر کدیم. خبر آوردن که ده یک قشلۀ عسکری خورده و بسیار عسکر ها ره از بین بُرده... چند دقیقه بعد ...
یک نفر دگه که چندان تفاوتی با شخص قبلی نداشت داخل شد و گفت: قوماندان صاحب نفر احوال آورده که افراد ما چند قریه ره چور کدن و سوختاندن و زیاد غنیمت گرفتند.
قوماندان: آفرین ... دگه چه کدن ؟
نفر: ولی در اثر زد و خورد با مردم محل یک چند نفر ما هم شهید شدن ...
قوماندان گفت: لعنت به کار بد شیطان ...
یک خارجی پرسید: چه میگه ؟ قوماندان گفت: میگه یک ولسوالی ره از پیش دولت کافر ها گرفتیم.
چند دقیقه بعد ...
همو نفر اول با شتاب آمد و گفت : قوماندان صاحب همو مین های ره که ده سر سرک گور کده  بودیم سه موتره پراند.
قوماندان: آفرین ... بچیم ... موتر های چه قسمی ره پراندین؟
نفر: صاحب یک موتر سه صد و دوی لینی شامل زنها و اشتک ها ، یک لاری آرد و یک موتر تکسی ... موتر نظامی ده بین شان نبود.
قوماندان گفت: لعنت به کار بد شیطان ...
و روی خوده به طرف خارجی ها کد و سه کلک خوده نشان داد و گفت: سه تانک ... ماین ... بووووووم و دستهای خوده باز کرد تا انفجار را تمثیل کنه ...
خارجی گفت: گود ... وری گود ... دین درر خطرر ... ما به شما کمک ... شما به کافرر حمله ... شما جنگ ... ما به شما دالرر ... رراکت ... ما بسیارررر خوش ...
قوماندان با خوشحالی گفت: تنک یو ، تنک یو، خانه آباد ... خارجی سوال کد: وییر ایز خان آباد؟
قوماندان حیران ماند که چطور خانه آباده ترجمه کنه؟
یکی از این خارجی ها که سیاه چهرۀ سیاه داشت به دادش رسیده گفت: یی کهتا هی که آپ کا گهر آباد هو ... خانه گهر ، هوم ... آباد ... رهی ...
خارجی دیگری که چهلتار به سر داشت گفت: مرحبا ، مرحبا ...
خارجی گفت : نو ، نو آباد ... خراب ... شما خانه خراب ... ما پیسه ، پیسه ... رراکت ... ماین ...
اینه اینالی خودتان قضاوت کنین. وقتی یک نفر وجدان خوده فروخته باشه چه مه فریبش بتم یا نتم کار های میکنه که عقل پدر مه هم به او کار ها نمیرسه ... ولی باز هم کاره خودش میکنه و لعنتشه به مه روان میکنه ... ولی خوب اس که مردم ایی زمانه بسیار هوشیار شدن ... و فرق بین کار مه و انسان های بی وجدانه خوب درک میکنن  ... به صراحت و هوش و حواس اعلام میکنم که در این قوماندان و قوماندان بازی ده افغانستان هیچ دخالتی نداشتیم هر چه کرده اند خودشان میفامن و جواب شان در دنیا و آخرت ... سر مه نشه مقصد ... اقلاً وختی مه یک کاره میکنم اعتراف میکنم و نمیگم که لعنت به کار بد فلانی قوماندان یا رهبر تنظیم ... ولی یک تصمیم گرفتیم قبل از اینکه دگه پروفیسور ها و رهبر های تنظیمی کشته شوند یا بمیرند باید یک چند وقت پیش شان شاگردی کنم ...

پایان ...
سلطان محمود غیاثی
‏چهار شنبه‏، 2012‏/09‏/19

۱۳۹۱/۶/۲۳

بار کج به منزل نمیرسه !



     شاید شما هم مثل مه به یاد داشته باشین که در کتابهای مکتب، در مجلات و یا در بسیاری از کتاب های دیگه که حرف بالای ضرب المثل ها میایه، حتماً یکی از این ضرب المثل ها، بار کج به منزل نمیرسد، میباشد... و بدون شک همه مردم و شاگردان مکتب و استادان این ضرب المثل را یاد دارن و حتماً یکی دوبار آنرا به دیگران گفته اند و یا از دیگران شنیده اند.
    اما شاید با این حرف من هم موافق باشین که همان طوری که هر چیز از خود تاریخ انقضأ داره و یک روزی به پایان میرسه و یا معیاد آن پوره میشه و دیگر قابل استفاده نمیباشه، بعضی ضرب المثل ها هم در کشور ما تاریخ شان گذشته و دگه معنی و مفهومی ندارن، مثلا همی که میگن »حق خدا و حق همسایه« خوب دیدیم که در طول سی و چند سال جنگ بعضی ها که خوب میشناسیمشان، نه حق خدا ره مراعات کدن و نه حق همسایه ره ... مثلاً ده همی کوچۀ خود ما معین صاحب وزارت آب و برق زندگی میکد. برق های خانه اش هر شب روشن میبود در حالیکه ما همسایه هایش در شب های که نوبت قانونی برق ما هم میبود، از نعمت برق محروم میبودیم. یا اینکه یگان تا همی که به قدرت رسیدند اول همسایۀ خوده بندی کدن. همی که سلاح گرفتن اول خانۀ همسایه ره غارت کدن... و بعد از آنکه دگه به همسایه ها چیزی نماند شروع کدن ده چور و چپاول بیت المال که هم شامل حق خدا میشه و هم از ملت و هم از همسایه ..  و همۀ ما به سر چشم خود دیدیم که این بار های کج نه تنها به منازل شان رسید، بلکه در بازار های پشاور و کویته و دیگر نقاط سرحدی به فروش رسیدند. اینه باز بگوئین که بار کج به منزل نمیرسه ... او بیادرا ... او خواهرا ! ایی ضرب المثل باید ایطور میبود: بار کج سر به خود به منزل نمیرسد! ...
 همۀ ما میفامیم که بار کج سر بخود به منزل نمیرسه و باید یک نفر باشه که اوره تا منزل برسانه و ایی نفر باید نه وجدان داشته باشه، نه غیرت و نه وطن و نه ترس از خدا ... باز میتانه که ایی بار های کجه به منزل برسانه ... دگه مثال میتم ... همی پیسه های ملت که به بهانه های بازسازی و کمک به فقرا و هزار سُر و حساب دگه قروت واری خورده میشن و بالاخره سر و کلیشان از بانک های خارج میبرایه، بار کج نیستند؟ ایی چه رقم بار کج است که منزل ره خو خیر، عین چند منزل را طی کده خارج میره ؟... یا شاید ایطور باشه که کسی که بار کج را به دست میاره راسته راست به دگه جای انتقالش میته که خطرات دستگیری اش رفع شوه ، چرا که در منزل خطر داره که آدم بار های کجه نگاهداری کنه ... پس میتوان گفت که بار کج به منزل نمیرسه مگر به سر منزل میرسه ... دگه خدا شماره خیر بته دلم است که یک شرکت بسازم بنام ( شرکت انتقال دهندۀ بار های کج ). ایی کار چند فایده داره ، اولش که نفر وارخطا میباشه که یک رقم نه یک رقم ایی بار کجه به منزل برسانه و هر چقدر که حق الانتقال بخواهی میته و دگه اینکه همی کس های که بار های کجه میزنن هم بیغم میشن. چقه ایی بیچاره ها تشویش کنن؟ نیم عمر شان خو ده جنگ تیر شد و حالی هم اگر اینها در تشویش باشن ایی کار های دولتی ره، ایی کار های پارلمان، وزارت خانه ها، بانک ها و دگه چیز ها ره کی پیش میبره؟ ایی سیاست های داخلی و خارجی ره کی سر و صورت بته و ایی ملیت ها ره کی ده جنگ بندازه ؟ ...
     مگم ده پیش خود که میسنجم، میگم او بچه ده عمرت ایی کار ها ره نکدی و ایطور کار ها هم آدم های مسلکی میخاهه و چه بدانم که ایی قسم بار کجت به منزل برسه و صاحب چیزی شوی؟ بی از او هم قلنج داری و ناقی کدام زور بیجای سر بار های کج مردم میزنی و آخر ناف ات هم خات رفت، باز ایی بی آبگی ره کجا میبری ؟ !!!

سلطان محمود غیاثی
پنجشنبه، 2012/08/30

۱۳۹۱/۶/۱۵

... و بالاخره فدا، فدا شد !!!


    فدا محمد که تخلص خوده از جور روزگار مجرد مانده بود ده سر کوچ دراز کشیده بود و منتظر مادر خود بود و هر چه میکد که یک چشم خوابش ببره تا رنج انتظار کم شوه، خوابش نمیبرد. کم کم دوران های سابق و خاطرات گذشته بیادش آمد مثل همۀ مردم شروع کد به مقایسه کدن دوران سابق و امروز و نکات مثبت و منفی هر دو زمانه با خود میسنجید. یادش آمد که ده دوران سابق که خواستگاری میرفتند چه رواج های بود و حالی چه رواج شده و چقدر چیز ها فرق کده. ده سابق ها زیاد سر تحصیلات بچه حرف میزدن و سر کار و بارش و اخلاقش، ولی حالی میگن از نقده و جایدادش گپ بزن دگیش مهم نیست ... باز فکر کد که حالی هم خوب است باش که چند سال بعد چه گپ های نو خات برامد که هیچ عقل ما قد نخات داد... یادش آمد وقتی که صنف نهُ مکتب بود، مادرش برش یک دختره خوش کد و خواستگاری رفت. فامیل دختر گفت که بچیتان باید مکتبه خلاص کنه و باز بیائین... فدا محمد هم خود سر درس ها چپه انداخت و بخوان که نمیخانی دوصنفه در یک سال امتحان سویه داد و تا بالاخره از صنف دوازده فارغ شد. مگر وقتی باز مادرش خواستگاری رفت فامیل دختر گفت که ما وقت دختر خوده به یک داکتر دادیم ...
    مادر فدا جان با اعصاب خراب خانه آمد و چند وقت بعد رفت یک جایی دگه برای خواستگاری و بسیار به افتخار میگفت که بچیم دوازده پاس است ... فامیل دختر گفت که هر وقت پوهنتون را خواند و فاکولته ایی شد باز بیائین ... فدا محمد که خبر شد خوده ده فاکولته شامل کد و باز بخوان که نمیخوانی و از مغز دل درس ها ره خواند و چهار سال بعد انجنیر شد ... مادرش که باز به خانه دختر برای خواستگاری رفت گفتند شما دیر کدین ما خو وخت دختر خوده به یک استاد فاکولته دادیم ...
    مادر فدا محمد هم بیکار نمی شیشت و یک رنگ برای فدا جان دختر می پالید یک ماه بعد باز از یک دختر خوشش آمد و رفت خواستگاری و به افتخار گفت که بچیم انجنیر است مگر فامیل دختر گفت که باید یک کار در دولت پیدا کنه و خانه و زندگی خوده جور کنه تنها انجنیر بودن کفایت نمیکنه ... مادرش به فدا جان گفت و فدا جان هم هر رقمی که شد خوده در یکی از وزارت خانه ها مامور مقرر کرد و برای یک نمره زمین هم عریضه داد و سه سال بعد نوبتش رسید و شروع کد به ساختن خانه و خانه ره هم تا دستک رساند و مادرش باز رفت به خواستگاری و فامیل دختر گفت که شما بسیار دیر کدین ما خو وخت دختر خوده به شوهر دادیم ...
    مادر فدا جان هم ماندن والا نبود همی میگفت باید مه نواسیمه قبل از مرگ خود ده بغل بگیرم ... و دو سه روز بعد باز رفت به خواستگاری یک دختر دگه ... مادر فدا به افتخار گفت که بچیم انجنیر اس و مامور دولت اس و خانۀ شخصی هم داره مگر فامیل دختر برایش گفتند که بچۀ تان باید یک تجارت و یگان کسب کار دگه هم داشته باشه ده معاش ماموریت، کی زندگی میشه ... مادرش ایی موضوع ره به فدا جان گفت و فدا جان هم عاجل قرض و وام کد و یک تجارتخانه ساخت واردات و صادراته شروع کد ... بهر صورت یک سال تیر شد تا که کار و بارش چوک شد و قرض ها ره داد و سر پای خود ایستاد شد و باز مادر جانه یک اشاره رساند و مادرش هم دوباره رفت خانه دختر و متأسفانه که باز خانوادۀ دختر گفت که ما دختر خود را ده خارج شوهر دادیم و باز مادر فدا جان نا امید آمد ... و همینطور سالها تیر شد تا که امروز باز هم مادر فدا جان به خواستگاری رفته و فدا جان در اتاق صالون بیصبرانه منتظر سرنوشت خود هست ...
    فدا جان ده همی چُرت بود که دروازه صالون باز شد و مادرش که به خواستگاری رفته بود، مانده و ذله آمد و دستکول خوده سر میز ماند و ده کوچ پهلوی فدا شیشت. فدا که طرف مادر خود دید، فهمید که باز کدام گپی است که مادرش حوصلۀ گپ زدنه نداره ... به بسیار ترس و لرز سوال کد:
مادر جان چطور شد ؟ مادر در حالی که به سختی از اشک ریختن جلوگیری میکد گفت :
مادر صدقیت ایش نی دگیش ، دگیش ، دختر خو کم نیست ... فدا محمد به صدای اندوهگین پرسان کد:
مادر جان آخر چه گفتند ؟ مادرش با غضب گفت :
حالی میگن که باید در دوبئی خانه داشته باشی، پاسپورت خارجی داشته باشی، در بانک سویس چند لک دالر داشته باشی، ده زمستان خانوادۀ خُشویته باید در یک کشور گرم سیر ببری و ده تابستان ده یک کشور سرد سیر برای تفریح دعوت شان کنی. یک شهرک در کابل و یک خانه ده مزارشریف و طلا و بسیار گپ ها ره لیست دادن بچیم ... از درس، کار، اخلاق و وجدان و شخصیت ات حتی سوال هم نکردند ... مادرش همین گپ ها ره گفت و رفت که کالای خوده تبدیل کنه و فدا محمد باز هم با تنهایی خود تنها ماند و پای های خوده سر کوچ دراز کد و چرت میزد که چه رقم کار و باره توسعه بته که ده دوبئی خانه بخره و ده همی چرت بود که آهسته آهسته خوابش برد و ده خواب دید که کار و بارش خوب شد و در دوبئی خانه خرید و یک شهرک هم در کابل و یک خانه هم در مزار شریف جور کد و چند مغازه و موتر و همه چیز ها ره تکمیل کد ولی تمام این کار ها چند ساله در بر گرفت و این دفعه خودش هم با مادرش رفت که از یک دختر خواستگاری کنن.
     مادر فدا جان لیست دارایی بچی خوده از یاد خواند و به فخر نام خانۀ دوبئی را گرفت. اما مادر دختر با بی تفاوتی گفت که حالی این چیز ها ارزش نداره ... خانه ده دوبئی چیست؟ باید بچی تان یک جریب زمین زراعتی در مهتاب و پنج بسوه زمین در کرۀ مریخ داشته باشه باز بیائین و سر دختر ما دست بانین ... و فدا دست به کار شد ... بعد از جان کندن بسیار دید که قبالۀ های یک جریب زمین زراعتی مهتاب و زمین پنج بسوه ایی مریخ را هم در دست داره و به خوشحالی و سرعت موتر آخرین سیستم خود را میراند تا قباله ها ره به مادرش نشان بته. اما وقتی به خانه نزدیک شد، کوچه ده نظرش کمی بی رقم آمد و همسایه ها ره دید که دهان دروازۀ خانیشان جمع شدن ... به عجله از موتر پائین شد و پرسان کد: خیریت است ؟
    یک تن از همسایه های شان که مردی سر سفید و بلند قامتی بود، گفت: فدا جان زندگی سر خودت باشه، والده صاحبه عمر خوده به تو بخشید ... فدا فهمید که یگانه همدم خوده که پنجاه و پنج سال همرایش زندگی کرده بود از دست داده ... دنیا ده سرش چرخ خورد و دگه نفامید که چه گپ شد ...
    فردای همان روز حوالی دیگر، همسایه ها تابوتی ره به سر شانه های خود حمل میکردند و صدای زنی پیچه سفیدی از دور شنیده میشد که فریاد میزد: فدا جان ! فدایت شوم که جوانمرگ شدی و به مرادت نرسیدی ....

پایان

سلطان محمود غیاثی
‏چهار شنبه‏، 2012‏/09‏/05

۱۳۹۱/۶/۱۱

بوتل آب معدنی

خاطرۀ جالب و آموزنده ...
بوتل آب معدنی

     پنج سال پیش از امروز زمانی که در شهر کابل اقامت داشتم، به استقبال یکتن از دوستانی که از خارج به وطن میامد به میدان هوایی بین المللی کابل رفتم و تا جایی که برای همۀ ما معلوم است تا حال یک طیارۀ ما به وقت پرواز نکرده و یا به وقت نشست نکرده ... خوب چیزی که خدا و اس دگه ... باز هم جای شکر اس زیرا میگن دیر رسیدن به از نرسیدن ... و به همین ترتیب باید یک ساعت دیگر هم منتظر میشیدیم تا طیاره برسه ...
    در دهن دروازه، همان جایی که چند تن از صرافان میز های صرافی خود را جهت تبادلۀ اسعار گذاشته اند ایستاد بودم و از بیکاری گاهی آسمان را میدیدم و گاهی زمین را و گاهی هم مردمی را که مانند من بیصبرانه منتظر عزیزان و اقارب و دوستان خویش بودند. در بین منتظرین اشخاص مختلفی را میتوانستم بیینم. مرد، زن، پیر، جوان، کودکان، اشخاصی با پیراهن و تنبان و واسکت و کسی هم با پطلون و پیراهن و دریشی و زنان با چادر های کلان و سیاه و رنگه و .....
    در این مدتی که من اشخاص و افراد را از زیر نظر میگذشتاندم تا کدام کسی از دوست و آشنا را در میان شان پیدا کنم، نفر مسئول صفایی با جاروب بزرگی آمد و تمام ساحه را که تقریباً پاک هم بود باز هم جاروب کرد و یگان خس و خاشاک حاصله را گرفت و به کثافت دانی که در نزدیکی ما قرار داشت انداخت و رفت.
     بعد از لحظاتی چند دو تن از منتظرین که یکی از آنها بوتل آب معدنی در دستش بود و با دوست خود سرگرم حرف زدن بود، توجه ام را به خود جلب کردند زیرا همان شخص دریشی پوش و بوتل به دست، که هر چند لحظه کمی آب مینوشید، در خلال صحبت های خود یگان لغات انگلیسی ناهنجاری را هم استعمال مینمود که زبان شیرین دری را به زبان تلخی مبدل میساخت و طوری وانمود میکرد که ایشان مدتی زیادی را در خارج از کشور به سر برده اند ...
خوب اینهم به هر صورت ...
    چون نمیخواستم به حرف هایشان گوش بدهم کمی از آنها فاصله گرفتم و کمی دور تر در مقابل آنها ایستاد شدم و متأسفانه دیدم که جناب عالی بوتل آب معدنی خود را به بسیار بی تفاوتی به یک طرف و سر پوش آنرا به طرفی دیگر پرتاب نمودند ...
   راست بگویم که این بوتل آب معدنی مثلی بمبی بود که فکر کردم بالای من پرتاب کرده اند... با خونسردی به طرف شان رفتم و بوتل و سرپوش آنرا از زمین برداشتم و با صدای بلندی که همه بشنوند و بفهمند برای همان شخص دریشی پوش و نکتایی دار گفتم :
   اگر اجازۀ جناب عالی باشه میخواهم بوتلی آب معدنی را که شما با سرپوش آن به زمین تازه جاروب شده انداختید، در صندوق کثافات بیندازم؟ و دیگر بدون آنکه حرفی بزنم به طرف صندوق کثافات رفتم و بوتل را در آن انداختم و دوباره به سر جایم برگشتم ... همۀ مردم وخصوصاً شخص مورد نظر ما با نگاه های عجیب و غریب شان مرا تا جایی که ایستاد شدم بدرقه کردند ...
    چند لحظه بعد جوانی بلند بالا و خوش قد و قوارۀ را دیدم که بعد از نوشیدن آب، به طرف صندوق کثافات رفت و بوتل را به داخل صندوق کثافات انداخت و با نگاهی زیبا و لبخند ملیحی به طرفم دید...
 و من هم با لبخندی از وی تشکری کردم ... بالاخره دوستم از ترمینل بیرون شد و حینیکه وی را در آغوش میفشردم، صدایی زنی را شنیدم که به دخترک خود میگفت پلاستیک بسکویت را در داخل صندوق کثافات بیانداز اگر نی کاکا سرت قار میشه و با انگشتش به طرف مه اشاره میکرد ....

سلطان محمود غیاثی
جمعه، 2012/08/31