۱۳۹۳/۸/۳

خدا نام کسی ره بد نکنه

عین الدین جان عادت داشت که یگان وقت کلۀ خوده گرم کنه و یگان پیکک همرای دوست ها و رفیق های همدل و هم طبع بالا کنه.
   یک روز کدام یکی از همی دوست ها در یک جایی ایی رازه افشأ میکنه و عین الدین جان با تمام کش و فش خود ده بین خویش و قوم بی آب میشه.
   بعد از همی که ایی گپ تیت میشه، کتره و کنایه مردم هم شروع میشه. بطور مثال وقتی عین الدین جان به جایی مهمانی میره صاحب خانه میگه: عین الدین جان خو چای نمینوشه ... یا میگن : ببخشی عین الدین جان که چیزی دگی غیر از چای نداریم اگه نی میاوردیم.
ایره خو بانین که وقتی یکدفعه خویش و قوم خبر شدند که عین الدین جان پای درد اس، همه میگفتند: کلش از دست شراب خوریش اس. عین الدین که خبر شد، فغانش برامد که او مردم ! از برای خدا ! ساعت هشت صبح سون وظیفه میرفتم که یک بایسکل والای که او هم مه واری نشه نبود، عینک زانویمه ده بایسکل خود زد. دگه ایره به شراب چه غرض اس؟ عجب مردمی استین به خدا ...
اگه عین الدین جان سر درد میشد، میگفتند: از دست شراب اس. اگه ریزش میکد، میگفتند: از دست شراب اس.
یکدفعه تصادفاً ده یک ختم خبرش کده بودند و بعد از نان چاشت که همه چای مینوشیدند گپ سر باران ها و کاه گِل و چکک آمد، عین الدین جان گفته بود که ولا همی پیاده خانۀ ما هم چکک میکنه. یک نفر که شناخته نشد، از بین صدا کده بود که: ایی کلش تاثیر شراب اس.
اینه حالی خودتان قضاوت کنین ... و راستی هم که، خدا نام کسی ره بد نکنه ...

سلـ(محـ(غیاثی)ـمود)ـطان
‏سه شنبه‏، 2014‏/10‏/21


۱۳۹۳/۸/۱

تخفیف

شهر کوچک ما در پهلوی سایر دکان ها و مغازه ها، یک مغازۀ بزرگ هم داره که تمام مردم از همو مغازه اشیا و مواد مورد ضرورت خوده میخرند و اکثراً این مغازه برای جلب مشتریان بیشتر دست به ابتکارات و یا تخفیف در قیمت اشیا و مواد خوراکه میزنه و مردم نیز از وسایل خانه گرفته تا تحایف عروسی و سالگره را نیز از همین مغازه خریداری میکنند.
   یک شب به عروسی یک دوستم دعوت شدیم و به حد توان یک تحفه گک هم گرفتیم و رفتیم. عروسی به خوبی و خوشی تیر شد و دو هفته بعد برای خرید یگان سودای خاص افغانی که در مغازه ها به مشکل پیدا میشوند، به یکشنبه بازار رفتم، که بیشتر مردم موتر های خود را به شکل دکان های سیار میسازند و اشیا و مواد خوراکۀ دست داشتۀ خود را جهت فروش عرضه میکنند.
   به بازار رسیدم و ایسو برو و اوسو برو و یگان چیز ها ره بیع و بقواله میکدم که دیدم همان دوستی که دو هفته قبل در عروسی اش دعوت شده بودیم نیز مصروف فروش و صحبت با مشتریان است. وقتی دیدم که دگه مشتری نداره و بیکار اس به طرفش رفتم و با هم احوالپرسی کدیم و پرسانش کدم که سابق خو در این بازار کار نمیکدی چطور شد که یکی و یکدم به فکر کار و بار ده ایی بازار افتادی؟ بخیالم خرچ و مصارف خانه بعد از عروسی زیاد شده؟ هر دوی ما خنده کدیم و دوستم گفت: نی بیادر قصه از ایی قرار اس که همو روز های که عروسی ام بود همی مغازۀ کلان ده فروش اطو های خود تخفیف داده بود و ما که صد نفر را در عروسی خود خبر کده بودیم، به غیر از یک چند نفر، هر فامیل و شخص انفرادی با استفاده از تخفیف، یک اطو برای ما تحفه آورده بودند که 45 تا اطو شد و حالی آمدیم که همو اطو ها ره بفروشم .....

سلـ(محـ(غیاثی)ـمود)ـطان
‏پنجشنبه‏، 2014‏/10‏/23
خاطرۀ یکی از دوستان را با کمی پرداز و کش و گیر نوشته ام تا کمی بخندید و لذت ببرید.  


۱۳۹۳/۷/۱۹

سرنوشتِ غلام

پسرک تسمۀ صندوق چوبی کوچک و کهنه را به سرِ شانه اش انداخت و در حالیکه یخن شاریدۀ یگانه پیراهن و تنبان اش را از زیر تسمۀ صندوق بیرون میکرد، با اندوه به طرف آسمان ابرآلود نگاه کرد و با خود زمزمه کرد: خدا جان بارانه بند کو که دیروز هم کار نکدم و اگه امروز هم باران بباره و پیسه پیدا نکنم، مادر و خواهرکهایم از گشنه گی میمُرن.
     آسمان گویی منتظر شکوه و شکایت پسرک بود، با سر و صدای بسیار غرید. پسرک باز به طرف آسمان دید و گفت: بابه غُرغُری تو هم همرایم ضد میکنی؟ و بی آنکه منتظر جواب بابه غُرغُری باشد به طرف بازاری که در پهلوی پارک بزرگ شهر قرار داشت، روان شد. باران آهسته، آهسته آرام شد و هوا روشن شده میرفت. پسرک با حسرت به طرف دختر ها و بچه های مکتبی میدید و در خیالاتش غرق بود. هارن و سر و صدای موتر ها، آواز دلخراش اشپلاق ترافیک که با دو و دشنام یکجا بود و رفت و آمد رهگذران تیز پا و بی توجه، هیچگاهی سلسلۀ افکارش را برهم نمیزد.
     آرام، آرام به بازار نزدیک میشد. از داخل پارک که اطرافش را با خیمه های بزرگ پوشانیده بودند صدای مردی که امپلی فایر و لوداسپیکر ها را عیار میکرد به گوش میرسید: بلی ، یک ، دو ، سه ... بلی ....
    صدای باریک و بلندی افکارش را درید: غلام ، او غلام ! پسرک به عقب نگاه کرد و گفت: چه گپ اس مراد؟
مراد با عجله گفت: باز ده پارک کدام جلسه اس ... خدا کنه که تمام شان بوت های خوده رنگ کنن. کار و بار ما چوک میشه و بلند خندیده و با دست اشاره کرد و گفت: اونه آصف و جمشید هم آمدند. دو پسرک هم سن و سال غلام و مراد به طرف شان نزدیک شدند. اگر کسی یک نگاۀ سرسری هم به طرف شان می انداخت و به سر و وضع شان می دید، فکر میکرد که هر چهار شان و هر تعداد دخترک ها و بچه گک های خوردسالی که در بازار کار میکردند، خواهر و برادر یکدیگر استند.
   چهار اطراف پارک را محافظین زیر مراقبت گرفته بودند. موتر های رنگارنگ ایستاد میشدند و اشخاص دریشی پوش و نکتایی دار، پیراهن تنبان پوش، پکول دار و بی لنگی و با لنگی و بی پکول و واسکت دار داخل محوطۀ پارک میشدند.
   غلام و رفیق هایش در یک تک و دو بودند تا مشتری پیدا کنند. کسی به صدای شان توجهی نمیکرد و همه عجله داشتند تا خود را به داخل پارک برسانند تا از چوکی بی نصیب نمانند.
   جلسه شروع شده بود و غلام در حالیکه بالای صندوق کوچک خود نشسته بود با نا امیدی به سخنان نمایندۀ مردم که معنی بسیاری از حرف هایش را نمیدانست، گوش میداد. از داخل بعضاً صدای کف زدن ها و یگان بار هم صدای الله و اکبر به گوش میرسید.
   غلام آهسته، آهسته به فکر فرو رفت و خود را دید که در پشت مایکروفون ایستاده است و از گرسنه گی ها، بی لباسی ها، بی مکتبی و غریبی و ناداری خود به مردم قصه میگوید. اینکه چطور پدرش را در انفجار انتحاریی در همین بازار از دست داد. اینکه نه خانه، نه چوب و نان و بالاخره هیچ چیزی ندارند.... مردم کف زدند و الله و اکبر گفتند. غلام حواس خوده جمع کرد و شنید که نمایندۀ مردم میگوید: ما اطفال این وطن را دوست داریم. ما زمینۀ تحصیل، زنده گی مرفه، سرپناه و کار مناسب حال شان را در آیندۀ نزدیک فراهم خواهیم ساخت. تا دیگر اطفال ما در بازار ها کار نکنند و همۀ شان از نعمت سواد و تحصیلات عالی برخوردار شوند. زیرا اطفال آینده سازان مملکت اند.... صدایی وی را به خود متوجه ساخت: او بچه بگی همی بوت هایمه رنگ کو که ناوقت میشه. غلام سر بالا کرد و گفت : به چشم کاکا جان و شروع به کار کرد....
  گردهم آیی به پایان رسید و غلام نیز خود را به عجله به دهان دروازۀ پارک رساند تا اگر کسی بوت های خود را رنگ کند، مشتری از پیشش خطا نخورد.
   مردم آهسته و تیز و بی تفاوت و با هم صحبت کنان از پارک بیرون میشدند. غلام نمایندۀ مردم را شناخت، همان کسی که راجع به اطفال میگفت. غلام با وجود ازدحامِ بیش از حد، خود را به نمایندۀ مردم رساند و در حالی که گوشۀ پیراهن و تنبان سفیدش را با دستان سیاه و چرکین خود گرفته بود صدا کرد: کاکا جان ! کاکا جان ! بوت هایته رنگ میکنی؟ یادت اس، دو سال پیش هم مه بوت هایته همینجه رنگ کده بودم ... نمایندۀ مردم وقتی متوجه غلام شد از گوشش گرفت و سیلی محکمی به رویش زده گفت : اولادِ سگ، کالایمه چتل کدی. وقتی محافظ دروازۀ موتر را باز کرد و نمایندۀ مردم با بی تفاوتی به موتر خود سوار شد، از درون موتر آهنگی حفیفی به گوش رسید:
همه جا دکان رنگ است همه رنگ میفروشد
دل من به شیشه سوزد همه سنگ میفروشد ....

غلام در حالیکه از شدت سیلی و گرسنه گی دو، سه روزه چشمهایش سیاهی میکرد و گوش هایش دپ شده بود، هیاهو و سر و صدای مردم را نمی شنید، صدای در گوشش پیچید: " ما اطفال این وطن را دوست داریم " ... ما اطفال این وطن را ... ما اطفال این ... ما ... ما ... ما ... و نقش بر زمین شد ...

پایان
سلـ(محـ(غیاثی)ـمود)ـطان
‏شنبه‏، 2014‏/10‏/11
 
عکس از منابع انترنتی