۱۳۹۱/۵/۴

نصیب

نصیب

کاش نصیب من نمیگردید چنین جانانۀ
روز و شب از من جدا و با رقیب همخانۀ
تا نمیریخت با جفا و حیلۀ و نیرنگ خویش
آبرویم را به نزد از خود و بیگانۀ
گوشه گیرم ساخت و از مردم جدا گشتم ز شرم
جغد وار زان رو پناه جستم ز هر ویرانۀ
شمع عمرم سوخت و بگذشت تا جوانی بیخبر
سوختم تا ساختمش از بهر خود پروانۀ
آشیانم را به رعد و برق هجران سوخت و رفت
بسمل خود را رها کرده در آتشخانۀ
از وصالش بی نصیب ماندم شدم همراز می
تا بگویم راز دل با ساغر و پیمانۀ
دید چو »محمود« سوی دل با خود همی گفت این چنین
در تمام عمر خود دیدی چنین دیوانۀ ؟

سلطان محمود غیاثی
دهلی جدید 2009


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر