۱۳۹۱/۶/۱۵

... و بالاخره فدا، فدا شد !!!


    فدا محمد که تخلص خوده از جور روزگار مجرد مانده بود ده سر کوچ دراز کشیده بود و منتظر مادر خود بود و هر چه میکد که یک چشم خوابش ببره تا رنج انتظار کم شوه، خوابش نمیبرد. کم کم دوران های سابق و خاطرات گذشته بیادش آمد مثل همۀ مردم شروع کد به مقایسه کدن دوران سابق و امروز و نکات مثبت و منفی هر دو زمانه با خود میسنجید. یادش آمد که ده دوران سابق که خواستگاری میرفتند چه رواج های بود و حالی چه رواج شده و چقدر چیز ها فرق کده. ده سابق ها زیاد سر تحصیلات بچه حرف میزدن و سر کار و بارش و اخلاقش، ولی حالی میگن از نقده و جایدادش گپ بزن دگیش مهم نیست ... باز فکر کد که حالی هم خوب است باش که چند سال بعد چه گپ های نو خات برامد که هیچ عقل ما قد نخات داد... یادش آمد وقتی که صنف نهُ مکتب بود، مادرش برش یک دختره خوش کد و خواستگاری رفت. فامیل دختر گفت که بچیتان باید مکتبه خلاص کنه و باز بیائین... فدا محمد هم خود سر درس ها چپه انداخت و بخوان که نمیخانی دوصنفه در یک سال امتحان سویه داد و تا بالاخره از صنف دوازده فارغ شد. مگر وقتی باز مادرش خواستگاری رفت فامیل دختر گفت که ما وقت دختر خوده به یک داکتر دادیم ...
    مادر فدا جان با اعصاب خراب خانه آمد و چند وقت بعد رفت یک جایی دگه برای خواستگاری و بسیار به افتخار میگفت که بچیم دوازده پاس است ... فامیل دختر گفت که هر وقت پوهنتون را خواند و فاکولته ایی شد باز بیائین ... فدا محمد که خبر شد خوده ده فاکولته شامل کد و باز بخوان که نمیخوانی و از مغز دل درس ها ره خواند و چهار سال بعد انجنیر شد ... مادرش که باز به خانه دختر برای خواستگاری رفت گفتند شما دیر کدین ما خو وخت دختر خوده به یک استاد فاکولته دادیم ...
    مادر فدا محمد هم بیکار نمی شیشت و یک رنگ برای فدا جان دختر می پالید یک ماه بعد باز از یک دختر خوشش آمد و رفت خواستگاری و به افتخار گفت که بچیم انجنیر است مگر فامیل دختر گفت که باید یک کار در دولت پیدا کنه و خانه و زندگی خوده جور کنه تنها انجنیر بودن کفایت نمیکنه ... مادرش به فدا جان گفت و فدا جان هم هر رقمی که شد خوده در یکی از وزارت خانه ها مامور مقرر کرد و برای یک نمره زمین هم عریضه داد و سه سال بعد نوبتش رسید و شروع کد به ساختن خانه و خانه ره هم تا دستک رساند و مادرش باز رفت به خواستگاری و فامیل دختر گفت که شما بسیار دیر کدین ما خو وخت دختر خوده به شوهر دادیم ...
    مادر فدا جان هم ماندن والا نبود همی میگفت باید مه نواسیمه قبل از مرگ خود ده بغل بگیرم ... و دو سه روز بعد باز رفت به خواستگاری یک دختر دگه ... مادر فدا به افتخار گفت که بچیم انجنیر اس و مامور دولت اس و خانۀ شخصی هم داره مگر فامیل دختر برایش گفتند که بچۀ تان باید یک تجارت و یگان کسب کار دگه هم داشته باشه ده معاش ماموریت، کی زندگی میشه ... مادرش ایی موضوع ره به فدا جان گفت و فدا جان هم عاجل قرض و وام کد و یک تجارتخانه ساخت واردات و صادراته شروع کد ... بهر صورت یک سال تیر شد تا که کار و بارش چوک شد و قرض ها ره داد و سر پای خود ایستاد شد و باز مادر جانه یک اشاره رساند و مادرش هم دوباره رفت خانه دختر و متأسفانه که باز خانوادۀ دختر گفت که ما دختر خود را ده خارج شوهر دادیم و باز مادر فدا جان نا امید آمد ... و همینطور سالها تیر شد تا که امروز باز هم مادر فدا جان به خواستگاری رفته و فدا جان در اتاق صالون بیصبرانه منتظر سرنوشت خود هست ...
    فدا جان ده همی چُرت بود که دروازه صالون باز شد و مادرش که به خواستگاری رفته بود، مانده و ذله آمد و دستکول خوده سر میز ماند و ده کوچ پهلوی فدا شیشت. فدا که طرف مادر خود دید، فهمید که باز کدام گپی است که مادرش حوصلۀ گپ زدنه نداره ... به بسیار ترس و لرز سوال کد:
مادر جان چطور شد ؟ مادر در حالی که به سختی از اشک ریختن جلوگیری میکد گفت :
مادر صدقیت ایش نی دگیش ، دگیش ، دختر خو کم نیست ... فدا محمد به صدای اندوهگین پرسان کد:
مادر جان آخر چه گفتند ؟ مادرش با غضب گفت :
حالی میگن که باید در دوبئی خانه داشته باشی، پاسپورت خارجی داشته باشی، در بانک سویس چند لک دالر داشته باشی، ده زمستان خانوادۀ خُشویته باید در یک کشور گرم سیر ببری و ده تابستان ده یک کشور سرد سیر برای تفریح دعوت شان کنی. یک شهرک در کابل و یک خانه ده مزارشریف و طلا و بسیار گپ ها ره لیست دادن بچیم ... از درس، کار، اخلاق و وجدان و شخصیت ات حتی سوال هم نکردند ... مادرش همین گپ ها ره گفت و رفت که کالای خوده تبدیل کنه و فدا محمد باز هم با تنهایی خود تنها ماند و پای های خوده سر کوچ دراز کد و چرت میزد که چه رقم کار و باره توسعه بته که ده دوبئی خانه بخره و ده همی چرت بود که آهسته آهسته خوابش برد و ده خواب دید که کار و بارش خوب شد و در دوبئی خانه خرید و یک شهرک هم در کابل و یک خانه هم در مزار شریف جور کد و چند مغازه و موتر و همه چیز ها ره تکمیل کد ولی تمام این کار ها چند ساله در بر گرفت و این دفعه خودش هم با مادرش رفت که از یک دختر خواستگاری کنن.
     مادر فدا جان لیست دارایی بچی خوده از یاد خواند و به فخر نام خانۀ دوبئی را گرفت. اما مادر دختر با بی تفاوتی گفت که حالی این چیز ها ارزش نداره ... خانه ده دوبئی چیست؟ باید بچی تان یک جریب زمین زراعتی در مهتاب و پنج بسوه زمین در کرۀ مریخ داشته باشه باز بیائین و سر دختر ما دست بانین ... و فدا دست به کار شد ... بعد از جان کندن بسیار دید که قبالۀ های یک جریب زمین زراعتی مهتاب و زمین پنج بسوه ایی مریخ را هم در دست داره و به خوشحالی و سرعت موتر آخرین سیستم خود را میراند تا قباله ها ره به مادرش نشان بته. اما وقتی به خانه نزدیک شد، کوچه ده نظرش کمی بی رقم آمد و همسایه ها ره دید که دهان دروازۀ خانیشان جمع شدن ... به عجله از موتر پائین شد و پرسان کد: خیریت است ؟
    یک تن از همسایه های شان که مردی سر سفید و بلند قامتی بود، گفت: فدا جان زندگی سر خودت باشه، والده صاحبه عمر خوده به تو بخشید ... فدا فهمید که یگانه همدم خوده که پنجاه و پنج سال همرایش زندگی کرده بود از دست داده ... دنیا ده سرش چرخ خورد و دگه نفامید که چه گپ شد ...
    فردای همان روز حوالی دیگر، همسایه ها تابوتی ره به سر شانه های خود حمل میکردند و صدای زنی پیچه سفیدی از دور شنیده میشد که فریاد میزد: فدا جان ! فدایت شوم که جوانمرگ شدی و به مرادت نرسیدی ....

پایان

سلطان محمود غیاثی
‏چهار شنبه‏، 2012‏/09‏/05

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر