۱۳۹۱/۶/۱۱

بوتل آب معدنی

خاطرۀ جالب و آموزنده ...
بوتل آب معدنی

     پنج سال پیش از امروز زمانی که در شهر کابل اقامت داشتم، به استقبال یکتن از دوستانی که از خارج به وطن میامد به میدان هوایی بین المللی کابل رفتم و تا جایی که برای همۀ ما معلوم است تا حال یک طیارۀ ما به وقت پرواز نکرده و یا به وقت نشست نکرده ... خوب چیزی که خدا و اس دگه ... باز هم جای شکر اس زیرا میگن دیر رسیدن به از نرسیدن ... و به همین ترتیب باید یک ساعت دیگر هم منتظر میشیدیم تا طیاره برسه ...
    در دهن دروازه، همان جایی که چند تن از صرافان میز های صرافی خود را جهت تبادلۀ اسعار گذاشته اند ایستاد بودم و از بیکاری گاهی آسمان را میدیدم و گاهی زمین را و گاهی هم مردمی را که مانند من بیصبرانه منتظر عزیزان و اقارب و دوستان خویش بودند. در بین منتظرین اشخاص مختلفی را میتوانستم بیینم. مرد، زن، پیر، جوان، کودکان، اشخاصی با پیراهن و تنبان و واسکت و کسی هم با پطلون و پیراهن و دریشی و زنان با چادر های کلان و سیاه و رنگه و .....
    در این مدتی که من اشخاص و افراد را از زیر نظر میگذشتاندم تا کدام کسی از دوست و آشنا را در میان شان پیدا کنم، نفر مسئول صفایی با جاروب بزرگی آمد و تمام ساحه را که تقریباً پاک هم بود باز هم جاروب کرد و یگان خس و خاشاک حاصله را گرفت و به کثافت دانی که در نزدیکی ما قرار داشت انداخت و رفت.
     بعد از لحظاتی چند دو تن از منتظرین که یکی از آنها بوتل آب معدنی در دستش بود و با دوست خود سرگرم حرف زدن بود، توجه ام را به خود جلب کردند زیرا همان شخص دریشی پوش و بوتل به دست، که هر چند لحظه کمی آب مینوشید، در خلال صحبت های خود یگان لغات انگلیسی ناهنجاری را هم استعمال مینمود که زبان شیرین دری را به زبان تلخی مبدل میساخت و طوری وانمود میکرد که ایشان مدتی زیادی را در خارج از کشور به سر برده اند ...
خوب اینهم به هر صورت ...
    چون نمیخواستم به حرف هایشان گوش بدهم کمی از آنها فاصله گرفتم و کمی دور تر در مقابل آنها ایستاد شدم و متأسفانه دیدم که جناب عالی بوتل آب معدنی خود را به بسیار بی تفاوتی به یک طرف و سر پوش آنرا به طرفی دیگر پرتاب نمودند ...
   راست بگویم که این بوتل آب معدنی مثلی بمبی بود که فکر کردم بالای من پرتاب کرده اند... با خونسردی به طرف شان رفتم و بوتل و سرپوش آنرا از زمین برداشتم و با صدای بلندی که همه بشنوند و بفهمند برای همان شخص دریشی پوش و نکتایی دار گفتم :
   اگر اجازۀ جناب عالی باشه میخواهم بوتلی آب معدنی را که شما با سرپوش آن به زمین تازه جاروب شده انداختید، در صندوق کثافات بیندازم؟ و دیگر بدون آنکه حرفی بزنم به طرف صندوق کثافات رفتم و بوتل را در آن انداختم و دوباره به سر جایم برگشتم ... همۀ مردم وخصوصاً شخص مورد نظر ما با نگاه های عجیب و غریب شان مرا تا جایی که ایستاد شدم بدرقه کردند ...
    چند لحظه بعد جوانی بلند بالا و خوش قد و قوارۀ را دیدم که بعد از نوشیدن آب، به طرف صندوق کثافات رفت و بوتل را به داخل صندوق کثافات انداخت و با نگاهی زیبا و لبخند ملیحی به طرفم دید...
 و من هم با لبخندی از وی تشکری کردم ... بالاخره دوستم از ترمینل بیرون شد و حینیکه وی را در آغوش میفشردم، صدایی زنی را شنیدم که به دخترک خود میگفت پلاستیک بسکویت را در داخل صندوق کثافات بیانداز اگر نی کاکا سرت قار میشه و با انگشتش به طرف مه اشاره میکرد ....

سلطان محمود غیاثی
جمعه، 2012/08/31



۱ نظر: