۱۳۹۳/۷/۱۹

سرنوشتِ غلام

پسرک تسمۀ صندوق چوبی کوچک و کهنه را به سرِ شانه اش انداخت و در حالیکه یخن شاریدۀ یگانه پیراهن و تنبان اش را از زیر تسمۀ صندوق بیرون میکرد، با اندوه به طرف آسمان ابرآلود نگاه کرد و با خود زمزمه کرد: خدا جان بارانه بند کو که دیروز هم کار نکدم و اگه امروز هم باران بباره و پیسه پیدا نکنم، مادر و خواهرکهایم از گشنه گی میمُرن.
     آسمان گویی منتظر شکوه و شکایت پسرک بود، با سر و صدای بسیار غرید. پسرک باز به طرف آسمان دید و گفت: بابه غُرغُری تو هم همرایم ضد میکنی؟ و بی آنکه منتظر جواب بابه غُرغُری باشد به طرف بازاری که در پهلوی پارک بزرگ شهر قرار داشت، روان شد. باران آهسته، آهسته آرام شد و هوا روشن شده میرفت. پسرک با حسرت به طرف دختر ها و بچه های مکتبی میدید و در خیالاتش غرق بود. هارن و سر و صدای موتر ها، آواز دلخراش اشپلاق ترافیک که با دو و دشنام یکجا بود و رفت و آمد رهگذران تیز پا و بی توجه، هیچگاهی سلسلۀ افکارش را برهم نمیزد.
     آرام، آرام به بازار نزدیک میشد. از داخل پارک که اطرافش را با خیمه های بزرگ پوشانیده بودند صدای مردی که امپلی فایر و لوداسپیکر ها را عیار میکرد به گوش میرسید: بلی ، یک ، دو ، سه ... بلی ....
    صدای باریک و بلندی افکارش را درید: غلام ، او غلام ! پسرک به عقب نگاه کرد و گفت: چه گپ اس مراد؟
مراد با عجله گفت: باز ده پارک کدام جلسه اس ... خدا کنه که تمام شان بوت های خوده رنگ کنن. کار و بار ما چوک میشه و بلند خندیده و با دست اشاره کرد و گفت: اونه آصف و جمشید هم آمدند. دو پسرک هم سن و سال غلام و مراد به طرف شان نزدیک شدند. اگر کسی یک نگاۀ سرسری هم به طرف شان می انداخت و به سر و وضع شان می دید، فکر میکرد که هر چهار شان و هر تعداد دخترک ها و بچه گک های خوردسالی که در بازار کار میکردند، خواهر و برادر یکدیگر استند.
   چهار اطراف پارک را محافظین زیر مراقبت گرفته بودند. موتر های رنگارنگ ایستاد میشدند و اشخاص دریشی پوش و نکتایی دار، پیراهن تنبان پوش، پکول دار و بی لنگی و با لنگی و بی پکول و واسکت دار داخل محوطۀ پارک میشدند.
   غلام و رفیق هایش در یک تک و دو بودند تا مشتری پیدا کنند. کسی به صدای شان توجهی نمیکرد و همه عجله داشتند تا خود را به داخل پارک برسانند تا از چوکی بی نصیب نمانند.
   جلسه شروع شده بود و غلام در حالیکه بالای صندوق کوچک خود نشسته بود با نا امیدی به سخنان نمایندۀ مردم که معنی بسیاری از حرف هایش را نمیدانست، گوش میداد. از داخل بعضاً صدای کف زدن ها و یگان بار هم صدای الله و اکبر به گوش میرسید.
   غلام آهسته، آهسته به فکر فرو رفت و خود را دید که در پشت مایکروفون ایستاده است و از گرسنه گی ها، بی لباسی ها، بی مکتبی و غریبی و ناداری خود به مردم قصه میگوید. اینکه چطور پدرش را در انفجار انتحاریی در همین بازار از دست داد. اینکه نه خانه، نه چوب و نان و بالاخره هیچ چیزی ندارند.... مردم کف زدند و الله و اکبر گفتند. غلام حواس خوده جمع کرد و شنید که نمایندۀ مردم میگوید: ما اطفال این وطن را دوست داریم. ما زمینۀ تحصیل، زنده گی مرفه، سرپناه و کار مناسب حال شان را در آیندۀ نزدیک فراهم خواهیم ساخت. تا دیگر اطفال ما در بازار ها کار نکنند و همۀ شان از نعمت سواد و تحصیلات عالی برخوردار شوند. زیرا اطفال آینده سازان مملکت اند.... صدایی وی را به خود متوجه ساخت: او بچه بگی همی بوت هایمه رنگ کو که ناوقت میشه. غلام سر بالا کرد و گفت : به چشم کاکا جان و شروع به کار کرد....
  گردهم آیی به پایان رسید و غلام نیز خود را به عجله به دهان دروازۀ پارک رساند تا اگر کسی بوت های خود را رنگ کند، مشتری از پیشش خطا نخورد.
   مردم آهسته و تیز و بی تفاوت و با هم صحبت کنان از پارک بیرون میشدند. غلام نمایندۀ مردم را شناخت، همان کسی که راجع به اطفال میگفت. غلام با وجود ازدحامِ بیش از حد، خود را به نمایندۀ مردم رساند و در حالی که گوشۀ پیراهن و تنبان سفیدش را با دستان سیاه و چرکین خود گرفته بود صدا کرد: کاکا جان ! کاکا جان ! بوت هایته رنگ میکنی؟ یادت اس، دو سال پیش هم مه بوت هایته همینجه رنگ کده بودم ... نمایندۀ مردم وقتی متوجه غلام شد از گوشش گرفت و سیلی محکمی به رویش زده گفت : اولادِ سگ، کالایمه چتل کدی. وقتی محافظ دروازۀ موتر را باز کرد و نمایندۀ مردم با بی تفاوتی به موتر خود سوار شد، از درون موتر آهنگی حفیفی به گوش رسید:
همه جا دکان رنگ است همه رنگ میفروشد
دل من به شیشه سوزد همه سنگ میفروشد ....

غلام در حالیکه از شدت سیلی و گرسنه گی دو، سه روزه چشمهایش سیاهی میکرد و گوش هایش دپ شده بود، هیاهو و سر و صدای مردم را نمی شنید، صدای در گوشش پیچید: " ما اطفال این وطن را دوست داریم " ... ما اطفال این وطن را ... ما اطفال این ... ما ... ما ... ما ... و نقش بر زمین شد ...

پایان
سلـ(محـ(غیاثی)ـمود)ـطان
‏شنبه‏، 2014‏/10‏/11
 
عکس از منابع انترنتی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر