مخمسی بر سرودۀ استاد گرانقدر عبدالله « وفا » نورستانی
وطن در تنور داغ
بینم که درد و غم ز تو شباب برده است
بگرفت قلم ز تو و هم کتاب برده است
هر آنچه داشته ایی چه بی حساب برده است
« در حیرتم چسان که ترا خواب برده است ؟!»
« نی نی نه خواب، بلکه ترا آب برده است »
بلبل خموش گشت و کنون ناله های زاغ
همچون سرود تلخ پراگنده اند به باغ
ساختند ز گلستان ما یکدم چوبِ تاغ *
« غافل ز حال خویش و وطن در تنور داغ »
« ای وای من که گوهر نایاب برده است »
تاریخ، شناسنامه و کردار با شکوه
بلخی و شاهنامه و گفتار با شکوه
اندیشۀ آزادی، پندار با شکوه
« سلسال و شامامه و آثار با شکوه »
« سلسال و شامامه و آثار با شکوه »
« دار و ندار ما همه؛ سیلاب برده است »
قرنهاست کرده هویت ما را ز ما نهان
ای بیخبران نیست دیگر نام و آن نشان
از دست آن عدوی فریبکار در جهان
« واحسرتا ! که مُلک خراسان و آریان »
« واحسرتا ! که مُلک خراسان و آریان »
« سیلاب برده است و به گرداب برده است »
قلبم غمین از این همه افعال ظلم گشت
هر لحظه بر سرم چو دو صد سال ظلم گشت
هر لحظه بر سرم چو دو صد سال ظلم گشت
تا این وطنم یکسره اشغال ظلم گشت
« گلهای این دیار همه پامال ظلم گشت »
« این ظلم و این ستم ز دلم تاب برده است «
دریای عمر ما پر از جزر و مد گذشت
آب تحملش هم از روی سد گذشت
هر تشنه لبی آمد و سنگی، زد گذشت
« حقا که آه و ناله و زاری ز حد گذشت »
« حقا که آه و ناله و زاری ز حد گذشت »
« این آه و شور، شکوه به مهتاب برده است »
آنچه که کرده ایم یکایک تو بر شمُر
مشهور گشته ایم به جنگ و به سر ببُر
کردیم هر آنچه را که نکردست یکی کُفر
« گفتم که پاسدار ! سلا مت بزی به عمر »
« گفتم که پاسدار ! سلا مت بزی به عمر »
« دیدی که فرش کهنه ز محراب برده است »
« محمود » بگفتا که عاقبت ز روزگار
گفتیم دو سه حرف حقیقت ز روزگار
عمریست که میکشم مشقت ز روزگار
« کی دیده ام « وفا » و محبت ز روزگار؟ »
« این مرده زندگی ز رخم آب برده است »
« کی دیده ام « وفا » و محبت ز روزگار؟ »
« این مرده زندگی ز رخم آب برده است »
* تاغ : از درختانجنگلیکه چوب آنرا برایسوزاندن بکار می برند و آتش آن بادوام و زغالش معروف است.
سلطان محمود غیاثی
سه شنبه، 2012/09/04
سه شنبه، 2012/09/04
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر