۱۳۹۲/۹/۱۷

ما صلح میخواهیم !

صدای مردم از هر گوشه و کنار به گوش میرسید و فریاد کودکان و زنان هم گاهگاهی با آواز مردان و جوانان می آمیخت که فریاد میزدند: ما صلح میخواهیم! ما صلح میخواهیم!
رئیس اداره بر قراری صلحِ کشور جنگستان، در حالی که پیالۀ چای خود را بر سر میز میگذاشت از سکرتر خود پرسید:
ایی مردم ده بیرون دفتر چه غالمغال انداختن؟
سکرتر با ناز و ادای همیشگی از جای خود برخاست و به پنجره نزدیک شد و پرده را آهسته با سر انگشتان تازه رنگ ناخن زدۀ خود گرفت و به بیرون نگاهی انداخت و گفت: صلح میخواهند رئیس صاحب.
رئیس: ما صلح داریم که برای شان بتیم؟
سکرتر: نمی فامم رئیس صاحب ... باشین که مه به تحویلخانه زنگ بزنم و از نجف جان خسربرۀ تان بپرسم.
سکرتر این را گفته و تیلفون را برداشت و نمرۀ را دایر نمود و با کرشمۀ خاص خودش گفت: بلی ! نجف جان ! در تحویلخانه صلح داریم؟
نجف که کمی از این پرسش غیر مترقبه وارخطا شده بود، جواب داد: نه نه نخیر صاحب! مه تا حالی چنین چیزی ره ده بین جنس های تحویلخانه ندیدیم.
سکرتر بعد از گفتن خداحافظ گوشی را گذاشت و به رئیس گفت: نخیر رئیس صاحب نجف جان هم میگه که نداریم.
رئیس: تو بگی به وزارت خانه های داخله، دفاع، امنیت، پارلمان و هر جایی که نمبرش اس پیشت زنگ بزن و پرسان کو که صلح دارن یا نی که دهان ایی مردمه چپ کنیم.
سکرتر با عجله دست بکار شد و رئیس صاحب بخاطری که خوده زیاد مصروف نشان بته اخباری ره گرفت و سرچپه به دیدن خط های چاپی آن شد و ضمناً یگان شپ چای با میوۀ خشک هم تناول مینمود. فریاد های مردم در بیرون دفتر گاهی بلند میشد و گاهی خاموش و گاهی هم اصلاً شنیده نمیشد. وقت میگذشت و سکرتر مصروف حرف زدن در تیلفون بود. بعد از نیم ساعتی سکرتر گفت: رئیس صاحب به همه وزارت خانه ها زنگ زدم ولی هیچ کدام شان صلح نداشتند و حتی بسیاری ها اصلاً نمیفهمیدند که ایی صلح چیست؟
رئیس: برو گمشکو به ریاست جمهوری زنگ بزن که مه خودم گپ بزنم. سکرتر نمراتی را دایر نمود و گوشی را به رئیس داد.
رئیس: بلی ! ببخشین شما ره از اداره بر قراری صلح زحمت دادیم، امکان دارد با رئیس صاحب جمهور صحبت کنم؟
صدای آن طرف خط: رئیس صاحب محترم، رئیس صاحب جمهور همین حالی مصروف تیاری سفر به کشور های همسایه هستند؟ میشه که شما با معاونین اول یا دوم شان صحبت کنین؟
رئیس: بلی! بلی ... بسیار خوب ... چرا نی!
از آنسوی خط : فقط چند لحظه انتظار بکشین.
رئیس: بسیار خوب . تشکر .
صدای از آن سوی خط : بلی بفرمائین معاون رئیس جمهور و مشاور خاص شان در امورات مهم. چطور هستین رئیس صاحب از همه طرف خیریتیست؟
رئیس: سلام معاون صاحب! نخیر در بیرون اداره ما مردم مظاهره کرده اند و میگن ما صلح میخواهیم .. از هر طرف هم که جستجو کردم حتی به مقدار کمی هم نتوانستم که صلح پیدا کنم. شما چه مشوره میتین صاحب؟ که چه کنم؟ و چطور مردم را جواب بتم؟
معاون: رئیس صاحب! مردم هر چیز میخواهند و ما خو نمیتانیم که به هر خواهش شان پاسخ مثبت بتیم. آن هم چیز های که ما اصلاً ندیده ایم و نمیشناسیم. باشین مه پسان برایتان زنگ میزنم همین حالی در اینمورد یک جلسۀ اضطراری میگیریم و ببینیم که از کجا صلح آورده میتانیم؟
مه پسانتر برایتان زنگ میزنم ... فعلاً خداحافظ
رئیس گوشی را سر جایش ماند و رفت که از پشت پرده های پنجره مردم را ببیند. خاموشی مطلق بر فضای دفتر حکمفرما شده بود که حتی صدای ساجق جویدن سکرتر هم شنیده نمیشد و فقط بعضی وقت ها صدای های
» ما صلح میخواهیم» از بیرون به گوش میرسید. لحظه ها میگذشتند و ساعت دیواری دفتر تک تک کرده و گذشت لحظه ها را اعلام میکرد. . .
صدای زنگ تیلفون سکوت را شکستاند و رئیس با عجله رفت و گوشی را برداشت ..
بلی بفرمائین رئیس ادارۀ بر قراری صلح! ... سلام معاون صاحب!
معاون: رئیس صاحب! در مورد مظاهرۀ مردم با رئیس صاحب جمهور صحبت کردم و از مشاورین دیگر هم دعوت کردیم تا برای حل مسئله کدام راه و چارۀ بسنجن ... و فیصله شد که چون ما در کشور خود صلح نداریم و بدون آنهم رئیس صاحب جمهور جهت مذاکرات به کشور های همسایه سفر میکنند، اگر ممکن بود در پهلوی بسیار چیز های دگر مثل خوراکه و ادویه و تکه و غیره یک مقدار صلح هم وارد کشور خواهیم کرد. هم مناسبات تجارتی ما با کشور های همسایه بیشتر رونق پیدا خواهد کرد و هم دهان مردمی که وقت و بیوقت صلح میخواهند چپ خات شد و به این ترتیب ما هم میتانیم صلح را ببینیم که چه قسم است و به چه درد ما میخوره که مردم ایقدر شله اش هستند.
رئیس: بسیار خوب ... عالیست معاون صاحب ... اینه مه همین حالی میروم و این موضوع را به مردم ابلاغ میکنم تا دلشان جمع شوه و ما ره بانن که به کار های مهم خود رسیدگی کنیم. تشکر از شما و زحمات تان که برای پیشبرد امور متقبل، میشین. سفر بخیر داشته باشین ... اگر کدام امر و خدمتی به ما باشه؟ حاضر هستیم.
معاون: نخیر رئیس صاحب زنده باشین .. خدا حافظ تان ...
رئیس صاحب گوشی را گذاشت و با عجله بطرف بالکن دفتر خود رفت تا از آنجا وعدۀ صلحی را که از کشور های همسایه وارد خواهند کرد به مردم بدهد...
پایان 
سلطان محمود غیاثی
جمعه، 2013/09/20

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر