۱۳۹۲/۹/۱۷

عید قربان

     عید قربان نزدیک بود و برای خریدن یگان سودای ضروری به بازار رفته بودم. می دیدم همه کسانی که استطاعت خریداری مواشی را داشتند، به طرف بازار های فروش مواشی روان بودند و بعضی هم که حیوان مورد نظر خود را خریده بودند، ریسمانک گاو و گوسفند خوده گرفته و خوش خوشان طرف خانه میبردند و یکی دو نفر هم از پشت شان یک مقدار سبزه و علف به دست، روان بودند.
     یگان نفری که مثل مه واری غریب و بی پیسه بود، با حسرت طرف گوسفند ها و گاو های چاق و لاغر میدید و ده دل خود میگفت که خدا جان مهربان اس. یک روز نه یک روز ما هم قربانی خات کدیم.
     خلاصه مانده و ذله از بازار آمدم و نو ده کوچه داخل شدم که همسایه قدیمی ما، تواب جان ده دم رویم آمد و به بهانۀ اینکه مال خوب را میشناسم مره هم با خود کش کده پشت حیوان قربانی برد. همیقه کدم که همو سودا ره ده خانه رساندم و هر دوی ما به نخاس رفتیم.
ده راه ازش سوال کدم که چه میخری بخیر؟ گفت: ولا یک پنج هزار روپیه دارم دگه هر چه که ده نصیب ما بود. مه و تواب جان سر تا آخر بازاره گشتیم و کدام گاو و گوساله و گوسفندی را که پنج هزار بفروشن نیافتیم. تواب جان گفت: لالا معروف! بخدا کم اس که از دست قیمتی بز واری شاخ بکشم. یک دفعه یک فکر ده کلیم گشت و گفتم: تواب جان حالی چه میشه که یک تا بز بخریم؟ تواب جان که چشم هایش از خوشحالی برق میزد گفت: مه نگفتم که آوردن تو بیفایده نیست؟ آفرین خوب گپ اس. مقصد ما از قربانی اس، چه گاو باشه چه بز خدا جان قبول کنه.
      بعد از کمی جستجو فقط ده یک جایی گوشه چند تا بزه پیدا کدیم و از صاحب شان معلومات خواستیم. صاحب بز که ما ره کمی نابلد گیر کده بود شروع کد به تعریف و توصیف که اینی بز که است وطنی اس، یک کمی لاغر اس مگر گوشت شیرین داره و اینی بز که اس پاکستانی اس و اینی هم ایرانی اس. مه که دیدم همگی بز هایش لاغر، لاغر بودند و هیچ به قربانی کدن نمی ارزیدن بز والا ره گفتم: بیادر کدام تا بز خوبش نداری؟ گفت یکی دگه دارم ... باش که کمی او طرف تر بستیش کدیم که کسی ره شاخ نزنه و رفت که بیاریش ... بزه که آورد گفت: بادار جان ایی بز که اس، بز عادی نیست. ایی فرانسوی اس از همو بز های جنگی که ده فرانسه تربیه شده و از راه ایران و پاکستان به اینجه آوردنش. بزه از زمین ورداشتم و دیدم که براستی خوب آباد بود و به تواب جان یک اشاره رساندم که جور بیایه و همی بزه بخره ... بعد از جگره و تا و بالا ده چهار و نیم هزار جور آمدیم و بزه خریدیم ...
    ریسمان بز ده دست تواب جان بود و یگان ذره علف هم برایش گرفتیم و میخواستیم طرف خانه بریم که بز مقاومته شروع کد و هر چه کش و گیر میکدیم به مقاومت بز افزوده میشد. خو به یک سختی تا نیمه های راه رسانده بودیمش که یکدفعه ریسمان بز از دست تواب جان خطا خورد و بدو که نمیدوی از پیش ما فرار کد. بز پیش و تواب جان از پشتش و مه از پشت تواب جان، میدویدیم. مگر بز ده بیروبارک از پیش ما گم شد. ایسوره بپال و اوسو ره بپال، که یکدفعه صدای وحشتناک انفجار شنیده شد و خاک باد و دود به هر طرف بلند شد و یک چند نفر دور و بر و نزدیکه کشت و زخمی ساخت.
    قصه ره کوتاه کنم که بز فرانسوی تواب جان هم ده همی حملۀ انتحاری کشته شد ولی به خودش که زیاد نزدیک نرفته بود کدام آسیب نرسید. تواب جان که کوشش میکد خوده تسلی بته، گفت: خیر اس معروف جان خداوند ایی بزه در جمع قربانی قبول کنه. گفتم او بیادر خدا کشته گی کی ده جمع قربانی قبول میشه؟ تواب جان که ایی گپه از دهان مه شنید بسیار اعصابش خراب شد و چیغ زد: کُلش از دست توست اگر تو نمیگفتی که ایی بز فرانسوی خوبش اس مه کی اوره میخریدم .... دیدی که گریخت و ده قات و قوت پت شد ...
     دیدم که اگه دلیل بگویم گپ خرابتر میشه و نشوه که یکبار ایی بز سر مه تاوان شوه ... چُپ خوده گرفتم و خانه رفتم.
حالی که چندین سال از این قصه تیر شده، و مناسبات تواب جان هم همرایم چندان خوب نیست، هر بار نزدیک های عید قربان تواب جان قصۀ بز خود را برای همسایه های جدیدی که در کوچۀ ما زیاد وقته تیر نکرده اند، به بسیار آب و تاب میگه و هر سال یک چیزکی نو در مورد شخصیت بز خود اضافه میکنه که بیخی ازش یک قهرمان جور کده و ایطور تعریف های میکنه که فقط همو کس های که بزه ندیده بودند، و یا در وقت توزیع عقل تشریف نداشتند، باور میکنن. ولی مه که از نزدیک دیده بودمش قریب اس که زَهره ترق شوم.
 
پایان ...
 
سلطان محمود غیاثی
 جمعه، 2013/09/13

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر