فیس بوک
رفتم که بسازم، اکاونتی که دهم شوک
و در آن صفحۀ فیس بوک، به استایلی کمی پوک و کنم کاپی و گاه چاپی و گاه پیست و گهی
خنده و یا گریه، در آن بخش کنم پخش، گهی شعر و گهی مهر و گهی طنز و فکاهی و گهی قورمۀ
ماهی و رُخ افسر شاهی و گهی عکس تباهی و گهی دختری زیبا و یگان یار دل آرا و به قد
قامتی بالا که ندارند کمی کالا و یگان پارچۀ آهنگ و یگان صحنۀ از جنگ دو سه نغمۀ
از چنگ و یگان نشۀ از بنگ و به مقداری کمی درس و یکی حرف خدا ترس و دو تا بخشی ز
یک فلم و دو سه سطری که از علم، کنند بحث و نظاره و یگان مشکله چاره و کمی مرچ و
مصالح و یکی نیمه مقاله، بکنم پُر همه آن صفحۀ کوچک ز مقالات و کمالات و جمالات و
سوالات، که بخوانند همه دوستان و کنند لایک و بگویند بخدا، آدم پُر فهم و کمال
است.
ساختم آخر چو اکاونتم، به صد پیچ و
دو صد خم، کمی با دل پُر غم و کمی فکر پُر از وهم و گرفتم عکسی بی جان، ز بالا نه
ز پایان و به یک کارک آسان رساندم به صفحه عکسک تاریک و با آن کمر باریک و به آن
قاش پیشانی، که زموی نیست نشانی، در این دنیای فانی، علتش هیچ ندانی، که چنان نور
بفشانم وگر یک موی بشانم همه گویند که جوان است و فتان است و رُخش ماۀ نهان است و
چنین است و چنان است و ببینند همه دوستان و کنند لایک و بگویند که چه خوب، کم سن و
سال است.
یکباره بدادند همه در خواست رفاقت،
کسی خوب به صورت و کسی پخش به قامت، کُلِ دوستان که شدند اد و رسیدند به دو پنجصد،
شروع شد کار بیحد، کمکی خوب و کمی بد، دو صد صفحۀ اخبار و یکی قیمت نسوار و دگر
حالت بیمار و کجاست مردم بیکار و یکی شعری ز اقبال و دگر در طلب فال و یکی قصۀ رمال
و یکی عکس شمالی و دگر سود بقالی و یکی بیتی ز سیفو و دگر در رد کیف و بکنند از سر
شب تا به سحر نشر و بگویند که بکن لایک، که هر چه که ز هر جا بنویسی حلال است.
سر صبح و دم شام منِ خسته و ناکام،
نداشتم دمی آرام و همش خاطر فیس بوک که چون ساعت پُر کوک ، کشم کرده و میخواست که
کنم ساین و شوم حاضر و آنلاین و شدم عاطل و باطل و ز من آدم عاقل ، ز دست رفت
وظیفه و فروختم تا قدیفه و شدم آدم بیکار و کمی در نظرش خوار و زنم گشته به گفتار
و که این شوهر فیسبوکی و بی کارک و بی عار که چند پول ز قصاب و بل آب و ز جلاب و
کرای خانه و سلمان و ز هندو و مسلمان و که هم راست بگویم کمی قرضدار بقال است.
چون نیک بدیدم همه دوستان فعال
اند، همه خوبصورت و خوب سیرت و کامل ز جمال اند و همه پر ز کمال اند، همه لایق به
مدال اند، به خود دیدم و شرمیدم و لغزیدم و افتیدم و ترسیدم و فهمیدم، کمی دیر و
کمی زود که چون کاهم و چون دود، شود صفحه ام مسدود و بخوان نوشتۀ «محمود» که گوید
ز ناداریی مضمون چنین مانده جگرخون، چه خاکی به سر اندازم و فریاد برآرم که در این
صفحۀ فیس بوک چه حال است.
سلطان محمود غیاثی
سه شنبه، 2012/08/07
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر