۱۳۹۱/۴/۲۲

از یادداشت های یک بیکار



از یادداشت های یک بیکار

همگی ده خانه ، ده بین فامیل، کوچگی ها و حتی رفیق هایم سرم غُرغُر میکنن که بیکار میگردی، کته بچه یک کار و غریبی پیدا کو. از صبح تا شام خو (خواب) استی ... گاهی خانۀ کاکا برو، گاهی عمه ره خبر بگیر، خانۀ ایی همسایه برو، ناقی ناقی شار برو ... هیچ کار و  بار و روزگارت معلوم نیست. باز از همگی کده تو مینالی که قلنجم درد میکنه یا یگان دفعه هم ناف سبیل ماندیت میره ...  او پوده کمی کار کو زحمت بکش که جانت ده کار بفته حد اقل ده کار های خانه دست پیشی کو... و اینمی گپ های هر روزۀ شان است که میگن ولی باور کنین که مه از بیگاری بیکار نمیشم. همی کس های که سرم گپ میزنن همگی شان کار های خوده سرم میکنن ولی هنوز هم نامم بد است که بیکار هستم. هر چه کار هم میپالم ، کار پیدا نمیشه. مام تصمیم گرفتم که یک هفته هر چه کار کدم نوشته میکنم که معلوم شوه کی زیاد کار میکنه. مه که بیکار هستم یا همی کس های که مره طعنه میتن؟ اینه اینی هم نتیجیش . بگیرین و خودتان بخوانین و قضاوت کنین ...
جمعه هشت حمل : شیرآغایم شان (خسر بیادرم) گلکاری داشتند، خبرم کدن که همرای شان کمک کنم. افتاوه ره برای لحیم کدن شار بردم. کندوی آرد را هم پاک کاری کده افتو دادم. بام خرچ خانه چکک میکد اوره هم کمی خاک انداختم و لگد کدم ...
شنبه نهم حمل : کاکا غنی ام مره خانه خود خواست و بعد از چند دقیقه غالمغال از خاطر بیکاری ام، مرغانچه ره سرم بیران کد و از سر کمی کلانتر آباد کد. پوره روز جان ده جانم نماند ...
یکشنبه دهم حمل : همسایه ما عروسی دارند مره هم خواستند که همرایشان ده خریدن سودا کمک کنم. مرغ بی بی گلم گم شده بود کوچه ده کوچه پالیدم تا یافتمش ... عین کری بوتم کنده شد.
دوشنبه یازدهم حمل : صبح وقت وکیل صاحب گذر جوی پیش خانه خوده سرم صاف کد و گفت که بیکاری مریضی به بار میاره و تا چاشت همونجه کار کدم. بعد از چاشت کُرد های حویلی ره بیل زدم و از بمبه کوچه آب آوردم و کرد ها ره آب دادم ... برای تندور چوب شکستاندم. حویلی ره هم جارو کدم ...
سه شنبه دوازدهم حمل : عمه جانم شان رنگمالی داشتند به مه هم احوال دادند که یگان دست پیشی کنم همرای شان که ساعتم تیر شوه و از بیکاری زیاد دق نیارم. بسته حویلی ره سرم سفید کدن. تا خانه هم پیاده آمدم ...
چهار شنبه سیزدهم حمل : دیوار باغ جنت گل خان در اثر بارش ها لمبیده بود و رفتیم که کمی پخسه بزنیم و از سر آبادش کنیم میگفت بیا که روزت تیر شوه. بیکاری برای جوانها خوب نیست ... پخسه زده جانم برآمد.
پنجشنبه چهاردهم حمل : روز چهل خشوی همسایۀ ما مدیر فتاح خان بود و از صبح همرای آشپز مصروف پیاز پوست کدن و همی کار ها بودم تا بعد از ختم مراسم ظرف ها ره هم شستم و کار خلاص شد. نمک بامیا از پیش آشپز زیاد شده بود اوره هم سر مه کد.
جمعه پانزدهم حمل : همسایه ما گوسفندک خوده داد که بچرانم. فکرم نشد و گوسفندک پلاستیک خورد و ده گلونش بند ماند قریب مُرده بود. همسایه بعد از چند کنایه و کتره از خاطر بیکاری و بیکارگیم گوسفنده گرفت و خانه برد.
اینه بیادرا و خواهرا ! اینی حال و روزم اس . به لحاظ خدا یک کار برم پیدا کنین اگر نی بیگاری کده مره ضایع میسازن ... اگر از دست کار های حق و ناق نمردم، از دست طعنه و کتره و کنایه این مردم ها خوده ده چاۀ خانی مامایم خات انداختم ... ده همو چاهی که صبا باید برم و ده پاک کاری اش سهم بگیرم و یک چند متر هم چقر تر بکنمش که آب صاف بته . بخاطری که چاه کن نیافتن .....

سلطان محمود غیاثی
دوشنبه، 2012/05/21

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر