سیاستمدار با مشاور و محافظِ مسلحِ
خود برای آخرین بار در باغی که چندی پیش آن را به
همسایه فروخته بود، قدم میزد و در مورد پلان های بعدی، چگونگی شکست
دادن رُقبا و حفظ چوکی، اقتدار و منافع شخصی و گروهی خود، فکر می کرد تا آهسته،
آهسته به درختی بزرگی نزدیک شد و به دراز چوکی یی که در زیر سایۀ درخت
گذاشته بودند، نشست.
باغبان سالخورده با ترس و لرز نزدیک آمد و سلام داد؛ اما سیاستمدار
چنان غرق افکار خود بود که حتی سلام باغبان را نشنید.
لبخند سیاسی یی بر لبانش نقش بسته بود ... که افکارش را چهچه و شور و مستی بلبلانی که از این شاخ به آن شاخ میپریدند و سرود آزاده گی و خوشی سر داده بودند، گسست.
لبخند سیاسی یی بر لبانش نقش بسته بود ... که افکارش را چهچه و شور و مستی بلبلانی که از این شاخ به آن شاخ میپریدند و سرود آزاده گی و خوشی سر داده بودند، گسست.
سیاستمدار با عصبانیت به سوی محافظ دید و فریاد زد: ایی پرنده های احمق
و پر سر و صدا ره خاموش بساز !
محافظ با تعجب پرسید: صاحب چطور مـ .... ؟
مشاور طبق عادت همیشه گی خود حرف محافظ را قطع کرد و به محافظ گفت: چطور نداره؟ همراۀ مرمی بزنیش... احمق! وقتی انسانه با مرمی خاموش ساخته میتانیم بلبل چیس؟ ...فیر کو ...
صدای فیر در باغ پیچید و برگ های درخت معصومانه ریختند ... بلبلک های بیچاره که خطر را پیش از پیش حس کرده بودند، پریدند و آشیانه نیمه سوخته شان را با حسرت رها کردند و سکوت بر باغ چیره شد. سیاستمدار لبخند زد، مشاور تعظیم کرد، محافظ گوش به فرمان ایستاد و باغبان خاموشانه گریست ....
محافظ با تعجب پرسید: صاحب چطور مـ .... ؟
مشاور طبق عادت همیشه گی خود حرف محافظ را قطع کرد و به محافظ گفت: چطور نداره؟ همراۀ مرمی بزنیش... احمق! وقتی انسانه با مرمی خاموش ساخته میتانیم بلبل چیس؟ ...فیر کو ...
صدای فیر در باغ پیچید و برگ های درخت معصومانه ریختند ... بلبلک های بیچاره که خطر را پیش از پیش حس کرده بودند، پریدند و آشیانه نیمه سوخته شان را با حسرت رها کردند و سکوت بر باغ چیره شد. سیاستمدار لبخند زد، مشاور تعظیم کرد، محافظ گوش به فرمان ایستاد و باغبان خاموشانه گریست ....
پایان
سلـ(محـ(غیاثی)ـمود)ـطان
يکشنبه، 2014/09/21
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر