مه یک چیز (قصه) کنم برایتان که از چیز (خنده) چیز (گرده) درد شوین
ولی تا چیز (قصه) را تا آخر نخوانده اید چیز (قهر) نشوید :
یک رفیقم قصه کد که عمه اش عادت چیز گفتن داشت ...
یک روز برای خریدن سودا به بازار رفت و وقتی دوباره به خانه آمد به
شوهر خود گفت: بر پدر ایی چیزه نالت ... همی که چیز خوده ده چیزم درون کد از بند
چیزش محکم گرفتم و نماندمش که چیز کنه ...
شوهرش اعصاب اش خراب شد و فریاد زد : به لحاظ خدا ایی چیز گفتنته بان
اصل قصه ره بکو !
گفت: یک کیسه بر پدر نالت دست خوده ده دستکولم درون کده بود که پیسه
هایمه بزنه مگر مه از بند دست دستش محکم گرفتم و نماندمش که کیسه بری کنه ...
و شوهرش یک نفس راحـــــــــــــــت کشید .... و گفت:
خوب شد که بخیر چیز (تیر ) شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر