۱۳۹۱/۵/۱

دیوانه ام ... غزل


دیوانه ام

تا دچار عشق شدم از زندگی بیگانه ام
از سر شب تا سحر بنشسته در میخانه ام
در طریق عشق خوبان بیوفایی است و بس
گر نمیداری یقین بشنو ز من افسانه ام
داشتم یاری که میگفت هر زمان با من چنین
دور شمع روی تو تنها منِ پروانه ام
مینمودم جان فشانی بهر هر لبخند او
مینهادم زیر بار ناز هر دو شانه ام
ساغر عشقش چو لبریز گشت از میخانه ها
شد فراموشش وفایم خُرد کرد پیمانه ام
گفتمش آیم به کویت لحظۀ با من نشین
گفت زین پس باز نه آیی با امید خانه ام
بعد آنکه ترک گفت عشق مرا ، یاد مرا
ترک گفتم از غمش جان و دل و کاشانه ام
گر کسی پرسد چرا »محمود« مجنونش شدی؟
گویمش : دیوانه ام ، دیوانه ام ، دیوانه ام

سلطان محمود غیاثی
23/3/1998
راولپندی ، پاکستان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر