۱۳۹۱/۴/۳۱

بس است ... غزل


بس است

پرتو روی تو امشب ماۀ تابان را بس است
برق چشمان سیاهت شام هجران را بس است
وصف زیبایی تو دیگر نگنجد در سخن
یک اشاره از جمالت جمله خوبان را بس است
این دل حسرت کشم دیگر ندارد آرزو
یک تبسم از لب تو چشم گریان را بس است
این دل زار و فقیرم را مبین با چشم کم
درد و اندوۀ دلم چند گنج سلطان را بس است
گر نبخشندم گلی از باغ و بوستان وفا
آن تماشای گل روی تو چشمان را بس است
تا به کی در حسرت دیدار تو بریان شوم
آتش عشقت به جانم جسم سوزان را بس است
دوش که مخفی مینمودم گریه »محمود«دید و گفت
اشک گوهر گونه ات ابر بهاران را بس است

سلطان محمود غیاثی
1383 کابل

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر