۱۳۹۳/۶/۱۷

شهر بی روح

این شهر کنون بیخود و مستانه ندارد
در عشق و می و مینا دیوانه ندارد
گر ساغر و هم ساقی شاهانه ندارد !
 شهریست که زیبایی و سامانه ندارد
« ویران شود این شهر که میخانه ندارد »

این شهر زمانیست که خُمخانه ندارد
گر چه به عیان ساغر و پیمانه ندارد
آرد به نهان ، ترس ز زولانه ندارد
با شیخ بگو، حاجت بیعانه ندارد
« ویران شود این شهر که میخانه ندارد »

بیمار در این شهر شفاخانه ندارد
از درد چه میپرسی؟ دواخانه ندارد
دانش به سما رفت ! کتابخانه ندارد
بتخانه نشینانش بتخانه ندارد
« ویران شود این شهر که میخانه ندارد »

گفتند: رقیب خصلت مردانه ندارد
گوید به عسس، باک ز افسانه ندارد
این شهر دیگر از خود و بیگانه ندارد
می خور به خفا در شب، جرمانه ندارد
« ویران شود این شهر که میخانه ندارد »

این کوچه دیگر رونق سالانه ندارد
در پیچ و خَمش باد صبا لانه ندارد
این شهر دیگر پرتو ماهانه ندارد
رفتیم از این شهر، دیگر بهانه ندارد
« ویران شود این شهر که میخانه ندارد »

آن باغ دل انگیزش پروانه ندارد
بلبل به میان باغ آشیانه ندارد
دل دارد و جان دارد، جانانه ندارد
غم دارد و صد غصه، غمخانه ندارد
« ویران شود این شهر که میخانه ندارد »

این شهر که جز وحشت و ویرانه ندارد
جز غم به دلش خانه و کاشانه ندارد
جز حسرت و نومیدیِ پیرانه ندارد
زین روست که "محمود" در آن خانه ندارد
« ویران شود این شهر که میخانه ندارد »

سلـ(محـ(غیاثی)ـمود)ـطان
‏سه شنبه‏، 2014‏/09‏/09

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر