خون دل
چه شب ها میتپد این دل برایت تا سحر در خون
که دارد شکوه از جور و جفایت تا سحر در خون
نمی آیی نمی خواهی رسد آوازی بر گوش ات
شنو فریاد دل، دارد شکایت تا سحر در خون
اگر آیی به بزم من شبی از روی لطف من هم
کنم جان و دل و سر را فدایت تا سحر در خون
فگندم قلب خونین را به دریای غمت دیشب
به یاد دست و پایِ پُر حنایت تا سحر در خون
نه لبخندی ، نگاهی و نه امیدی وصال تو
ندارم مژده از مهر و وفایت تا سحر در خون
رها کردم ز قید سینۀ غمدیده مرغِ دل
زند پر لحظۀ اندر هوایت تا سحر در خون
و گر لیلی صفت با غمزۀ فرمان دهی بنگر
چو مجنون مینهم سر را به پایت تا سحر در خون
زغم بردم پناه در گوشۀ میخانۀ اما
نکرد خمخانه اش بهرم کفایت تا سحر در خون
تو رفتی و نکردی رحمی بر بیچاره مجنونت
بیا بنگر نشسته در عزایت تا سحر در خون
نه تنها سوختم پروانه وار از شعلۀ عشقت
گریستم همچو شمع در قفایت تا سحر در خون
به عشق و عاشقی گشتم چنان من شهرۀ آفاق
که عشاق میکنند نامم روایت تا سحر در خون
مپنداری هوس این عشق پاکم را که چون سائل
کنم هر شب طواف، دور سرایت تا سحر در خون
شرابم اشک چشمم بود، کبابم را چه میپرسی؟
که خوردم خون دل با غصه هایت تا سحر در خون
فقط خواهم که گردد مُستجاب این بد دعای تو
اگر مرگم رسد زین بد دعایت تا سحر در خون
شبی غم بود و دل بود و من و« محمود » و تنهایی
به یاد تو نمودیم صد حکایت تا سحر در خون
سلطان محمود غیاثی
سه شنبه 9/1/1384
مطابق 29 مارچ 2005
کابل - افغانستان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر