۱۳۹۱/۴/۲۲

شاعر و شعر نو ... طنز



شاعر و شعر نو

هر وقت دلم میخواهد شعری بنویسم، به کنج یگانه اتاقم پناه میبرم که از دو طرف به کوچه و از دو طرف دیگر به حویلی محاط میباشه. بدون ما چند فامیل خورد و بزرگ دگه هم در این حویلی زندگی میکنند. از بیرون آواز های گوناگونی افکارمه مختل میسازند و از درون حویلی شور و غوغای کودکان و زنان و مردان همسایه.
   فروشندگان دوره گرد که بادنجان سیاه، سبزی و ترکاری و پوقانه میفروشند، نداف، کهنه زری کو، تیز گر چاقو و کارد و قیچی، حتماً روز یکی دو بار سری به کوچۀ ما میزنند که به هیچ وجه نمیتانم افکارم را متمرکز ساخته و شعر جدیدی بسرایم. باز دوستانم میگن که ده زندگی یک شعر درست به سبک جدید نگفتی و خوده شاعر هم میگی. خو شما بگوئین ده ایی حال و احوال چطور شعر بگویم؟ شعری سپیدی را که دیروز میخواستم در مورد عشق دلدار بنویسم، از بس که غالمعال بود و صدای رادیو و تلویزیون همسایه ها بلند بود چنین یادداشت کرده ام :
بیا و مرا در آغوشت بفشار تا بگویم ...
ببو، ببو بیا که کهنه زری کو آمده
بیا تا هر دو با هم صدا کنیم ...
سامان های کهنه دارین میخریم
لطفاً مرا ملامت مکن ...
ورنه کلکته میشکنانم اگه دگه ده برق چنگک پرتی
گریه مکن زیرا دلم را به تو دادم
هرگز مگو چاقو ، کارد، قیچی تیز میکنیم
مرو ، مرو که بی تو میمیرم ...
لطفاً دروازه را محکم ببند
ولا اگر بانمت ، مره نمیشناسی
دیروز که ترا دیدم ....
بایسکل لطیف باز پنچر شد
از من مپرس که ....
خانۀ کرایی دارین؟
همیشه در خاطر منی ....
قصیت مفت است
دلم فریاد میزند....
نداف کار دارین نداف !
دلم میخواست برایت بگویم....
او بچه غنی بیا که طشله بورد کنیم
هرگز نمیتوانم ترا فراموش کنم ....
زیرا میدانی که ....
سبزی پالک دستۀ بیست روپیه است
دلم را زیر پا مکن، هر چند فریاد میزند ....
سوسنی بانجان !
بیا و به نوای قلبم گوش بده زیرا از فراقت ...
شکیبا پیاز پوست میکند
حال که آمده ای ... دیگ بخار را از سر اشتوپ پس کن
مادر گشنه شدیم .. هنوز وقت است ...
که بیایی و از وفا و محبت سخن بگویی ....
اینه پوقانه های هوایی !
نمیدانم چه کنم ؟
آغا جان ! آغا جان ! یکتا پوقانه خو بخر.
مرا بگذار ... بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
وی بالتی رادیو خلاص شد !
او لوده سگه آزار نتی ...
صرف یکبار به آواز قلبم گوش بده ...
او بچه چرخه ره محکم بگیر که جنگ است
مرا تنها بگذار ...
خوری گل او خوری گل ساعت چند است؟
ابر های تیره در آسمان دلم چون غم عشقت به تیزی
و تندی در حرکت اند. رعد و برق و آوازی لرزانی که
از دور به گوش میرسد ...
نفیییییسسسسسه ! همو پاتمه خو بیار ...
و بالاخره اینی حال و روز ماست ...

سلطان محمود غیاثی
1384 کابل  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر