۱۳۹۱/۴/۲۲

اهل کار ... طنز

اهل کار 


انجمن ادبی شهر ما ، محفل مشاعرۀ را براه انداخت و از شعرا درخواست نمودند تا برای ثبت نام به دفتر انجمن ،همراه با نمونۀ شعری خود مراجعه نمایند.
بنده که یک کمی با شعر و شاعری سر و کار داشتم به اثر تشویق دوستان ، خواستم در این مشاعره شرکت کنم. به دفتر انجمن ادبی شهر مراجعه کردم و بعد از یک کمی انتظار ، به دفتر رئیس انجمن راهنمایی شدم.
رئیس انجمن که جوانی بود در سنین تقریباً 30 الی 35 سال و مو های خود را مانند تاج خروس شکل داده بود ، نگاهی به قد و قواره و سر و وضع نه چندان آراستۀ بنده انداخته ، نمونۀ شعری ام را خواند و با تمسخر پرسید: پس شما هم شاعر استین؟ گفتم: شاعر خو نیستم ولی یگان دفعه شعر میگم .
دفعتاً بر آشفته شد و گفت : آغا جان ، شما شعر و شاعری ره مزاق فکر کردین؟ هر کس که برای ثبت نام میایه میگه که مه شاعر نیستم ، یام شعر اس که نوشته کدی؟ نه وزن داره و نه قیافه.
گفتم صاحب قیافه نیس قافیه اس. گفت : حالی تو به مه یاد میتی ؟ قواریته سیل کو ، کالایته ببین ، تره ده شعر گفتن چی غرض اس! برو دگه ایی طرف ها دور نخوری و ایی شعر گفتن هایته هم بند کو. یک لطف ده حقت میکنم و یک کارت دعوت برت میتم ، ده روز مشاعره بیا و ببین که شعر گفتنه یاد بگیری و کارت سفید رنگی را به طرفم پرتاب کرد.
کارت دعوت را گرفته و از دفتر خارج شدم، در راه با خود فکر میکردم که شاید رئیس صاحب راست بگوید. روز شنبه که مصادف بود با محفل مشاعره، به عجله خود را به تالار انجمن ادبی رساندم. در دهان دروازه متوجه شدم که تعدادی بیشتر کسانیکه در این محفل دعوت شده اند کارت های سفید دارند و بعضی هم که کارت های آبی رنگی به دست شان دیده میشد، از سر و وضع خوبتری برخوردار بودند.
محفل مشاعره شروع شد و نطاق برنامه بعد از مقدمۀ نه چندان طولانی چنین گفت: هیأت منصفۀ انجمن ادبی شهر ما ، بعد از غور و بررسی دقیق به این نتیجه رسید که به جز از جناب محترم رئیس صاحب انجمن ، کسی دیگری در این شهر توانایی شعر گفتن را ندارد که بتواند شعر بسراید و در ابحار مختلف شعری طبع آزمایی کرده ، کنایات و استعارات نوین شعری را همراه با صنایع بدیعی ، به کار ببرد. از اینرو داوران این مشاعره ، جایزۀ اول ، دوم و سوم را بلامقابله به جناب رئیس صاحب انجمن اختصاص داده اند. از جناب عالی خواهشمندیم تا تشریف آورده بعد از سرودن شعر والای شان جوایز مشاعره را تسلیم شوند.
رئیس انجمن بعد از تشکری از داوران و بی اعتنایی به دیگران، معلومات و نظریات ادبی خود را چنین ابراز داشتند: این شعر را در بحر متساوی الساقین سروده ام که شعرای معاصر تا حال در این بحر شنا نکرده اند. این بحر، بحریست عمیق مانند بحر جبل الرازق که در غرب سریلانکا، در نیم کرۀ شمال شرقی قرار دارد و شعر والای خود را که صاعقه عنوان داشت ، چنین فیر نمودند:

زلفان نگارم چو ژولیدن گرفت
صد عقده به قلب من کلولیدن گرفت
دیدم که با بچۀ کاکای خود پارک میرفت
این دل باریک من ملولیدن گرفت
هرچند دویدم و تپیدم که دلش رام کنم
باز تیر جفایش به دلم خلیدن گرفت
چند بار به او گفتم که دوستش دارم
هیچ ری نزده ساجق جویدن گرفت
از دست بی مهری نگارم چی بگویم؟
دلک ناشاد بنده ترقیدن گرفت
او روز ده پیش روی بچۀ کاکایش ، نامه به دستش دادم
دل بچۀ کاکایش کفیدن گرفت
سرم کلنگک کرد زورش نرسید
از ترس و زور اینجانب گریختن گرفت
بچۀ کاکایشه ده حوزه بندی کردم
آمر حوزه به امر من سرش را کلیدن گرفت
کلۀ طاس رقیب سر سخت من
در روشنی آفتاب جل و بلیدن گرفت
نگارم که خبر شد از بچۀ کاکای خود
تمام شهر را از خاطرش پالیدن گرفت
بیچاره چو دید بچۀ کاکای خود را
چون موی نداشت نشناسیدن گرفت
گویی که او را در خواب میبیند
چشمان سیاه خود را مالشیدن گرفت
چون دانستند با اشخاص زور آور سرو کار دارم
نه دیگر شاعری از ترس شعریدن گرفت
شاعر والای شهرتان رئیس انجمن ادبی
شعر خود را در اینجا خلاصیدن گرفت

صدای کف زدن دوست و آشنای رئیس صاحب بلند شد و رئیس صاحب در حالیکه نگاهی پر معنایی به طرف ما می انداخت جوایز را تسلیم شد. وقتی از تالار بیرون شدم با خود گفتم : نطاق راست میگفت که هیچ کس مثل رئیس صاحب شعر گفته نمیتواند و آن هم ، اینطور یک شعر با معنی و با وزن و قافیه. و از همه جالبتر معلومات ادبی و آفاقی شان بود که مانند صاعقه بر سر شنوندگان فرود آمد.

پایان
سلطان محمود غیاثی
هندوستان دهلی جدید2009

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر